غروب را رد کردیم. بین مسیر به چهارراهی رسیدیم. راننده گفت هر خریدی میخواهید داشته باشید ما دیگه تا اقامتگاه توقف نداریم.
خیره به عکسهای موبایل بودم و مشتاقانه ریز به ریز را بررسی میکردم. عجیب دیوانهی عکس و منظرهام هرچند یکهزارم زیبایی واقعی آنچه را که میبینی حتی با بهترین دوربین هم توی عکس نمیتونی ذخیره کنی.
_ نمیخوای چیزی بخری؟ نمیخوای پیاده شی همه پیاده شدن. بعد فرصت عکس هست.
_ نه. تو اگه میخوای برو. من فقط یه چیز لازم دارم که حال پایین رفتن ندارم.
_ خب بذار من رد شم برم برای تو هم میخرم.
و رفت. حین تماشای عکس مدام تماس بود و تماس که بیتوجه به مخاطب فقط ردش میکردم که تمرکزم به هم نریزه. بعضی از فیگورها خیلی خندهدار بود بعضی عکسها کج و کوله. تمامش سوژه بود.
عکس تمام شد. مخاطب را چک کردم دوستم بود. رو کردم بگم ‘ مگه مریضی نمیذاری عکسها رو ببینم؟’ که دیدم جا تره و بچه نیس.
دستپاچه جواب دادم: الو؟ و صندلیهای عقب و جلو چک میکردم پیداش کنم که عصبانی داد زد: الووو و کوفت. کجاست اتوبوس منو جا گذاشتی چرا تماس رو رد میکنی هر چی زنگ میزنم؟
شوکه شدم. فرصت توضیح نبود. داد زدم.: “آقای راننده نگهدارید لطفا دوستم جا مونده.”
بلافاصله ترمز زد و کنارکشید و پرسید: “کجا؟ کی؟ ”
پرسیدم: “راننده میگه کجایی آخه؟”
با عصبانیت: “خب همون چهارراهی که رفتم برای مادمازل چیز بخرم. یعنی نمیدونی واقعا؟! یادت میاد من باهات اومدم تور خیر سرم؟ شماره منو داری اصلا یا پاک کردی؟”
خندهام با نگرانی درگیر بود. گفتم: “آقا! همون ایستگاه که ایستادیم برای خرید.”
راننده: “خب! خوشبختانه دور نشدیم هنوز. بگو یه ۲۰۰ متر بیا بالا.”
_ ۲۰۰ متر بیا بالا.
باز عصبانی: “خدا لعنتت نکنه. اینجا چهار راهه من کدومشو ۲۰۰ متر برم بالا این موقع شب؟”
_آقا نمیدونه کدوم راه رو بیاد بالا و ما کدوم وریم؟
_خب راهنما میزنم دور میزنم بگو وایسه.
_ وایسا داریم میآییم.
همینکه راننده ایستاد مثل پلنگ زخمی اومد بالا و هنسهنسکنان: “یعنی واقعا انقدر مهم نبود یکی از آمار جابمونه؟ اون دوست ما که کلا یادش نبود ما هستیم. تازه من رفتم برای ایشون خرید کنم. سرش رو از توی عکس برنمیداره لااقل پیش خودش بپرسه یه کندهی درختی کنار من بود الان چرا نیست؟!”
همه غش کرده بودن از خنده. و من توجیهی نداشتم و گفتم: تاریک بود اصلا متوجه نشدم. با ترکیبی از عصبانیت و خنده گفت: “الان متوجه هستی بیام بشینم یا دیگه نمیشناسیم؟ اولش خودش می دونست میخواد چکار کنه که میگفت بیا حالت عوض میشه. شد! اون از کوه بهشتی اینم خرید. بقیهاش خدا به خیر بگذرونه ایشالا من صحیح و سالم برگردم سر خونهزندگیم.”
و بعد هی نق زد و نق زدن و حق داشت البته و آخرش آنقدر هر دو خندیدیم که نفسهایمان به سرفه رسید. تمام اتوبوس از خندههای ما به خنده و شاد.


آخرین دیدگاهها