تور ۱

_ میای با تور بریم کوه گُل؟ مطمئنم حالت عوض می‌شه.
_ . سفر با تو سوژه‌سازه. خوش می‌گذره. ولی فکرامو کنم خبر میدم.
_خب پس میای دیگه میدونم. وسایلاتو سبک جمع کن. یه قسمت طولانی پیاده‌روی داره تا اون بخش اصلی کوه که مثل بهشته. هم آب هم گل. طبیعت بکری که تو خیال هم ندیدی.

آفتاب نزده سوار اتوبوس شدیم. دوستم مجهزتر از خودم با شوق سوار شد. خانوادگی بود. از نوجوان هم‌سفرمون بود تا پدربزرگ و مادربزرگ. از اولش بزن و بخون و برقص بود تا برگشتن. مأخوذ به حیا بودم و به خوندن جمعی با آهنگ‌ها اکتفا کردم. یه عده  آهنگ قدیمی‌ها رو همراهی می‌کردن یه عده جدیدها و من هردو را.

دوستم بعد از دو سه تا همراهی نفس کم آورد و رو به من خندید و گفت: “خانم معلم تو کی وقت کردی اینا رو حفظ کنی رو نمیکردی؟ دختر نوجوان صندلی کناری با ذوق و تعجب: “شما معلمی؟ای ول!” “چه خانم معلم با حالیه مامان!” دوستم با لبخند: “تازه چون مدیره یه کم به خودش سخت گرفته الان.”
دختر رو به مادرش: “ببین مامان خوش‌به حال اون دانش‌آموزا. من میگم که خاک تو سر مدیر ما، تو میگی نگو همه مدیرا همین‌جورن!” و با اشاره و لب‌گزیدن مادر دعوت به سکوت شد.

دو سه جای دیدنی رو دیدیم و عکس گرفتیم و خرید کردیم و برنامه‌ی کوه افتاد به عصر. بین مسولین تور پچ‌پچ‌هایی ردوبدل می‌شد  در حد زمزمه ولی هرچی گوش تیزمی‌کردیم اصل مطلب رو نمی‌گرفتیم. ته همه‌ی سج‌ووج کردن‌ و دقت‌کردن به مکالمات بین‌شون این حکایت دراومد که راهنمای اصلی تور نمی‌تونه بیاد. مشکلی پیش آمده بود به هر حال.


مسوولیت را به عهده یکی دیگه سپردن. راهنمای جدید قبل از شروع پیاده‌روی در مسیر، کلی از گل‌وبلبل اون کوه و زیباییش گفت. حین پیاده‌روی هم باز می‌ایستادیم به بحث و رفع خستگی و هرچه به ساعت نگاه می‌کردیم محاسبه زمان رفت و بازدید و برگشت تا قبل از غروب با مشاهدات جور در نمی‌آمد. سال‌های قبل از کرونا بود هنوز برنامه بلد و امثالش اگه هم موجود بود  انقدری همه گیر نبود. من که نداشتم.  راهنما صد متری جلوتر از ما می‌رفت و با اشاره او یا می‌رفتیم یا می‌ایستادیم. یه جا دل دل می‌کرد. معلوم بود مسیر کوتاه رو دقیق نمیدونه و حسابی هم دیر شده اما به روی خودش نمی‌آورد و هر سوال را با ‘پشت اون تپه’ پاسخ می‌داد. این تپه و اون تپه و اثری از آن وعده‌ی بهشتی تا کیلومتر به چشم نمی‌آمد.تپه‌ی درنورندیده‌ای باقی نمونده بود. وقتی که خوب خنس‌وفنس افتادیم یکی پیشنهاد مدیتیشن توی اون فضا را داد. راهنما  تو هوا پیشنهاد رو گرفت. همه را به صف نشوند و گفت: “تا نگفتم چشم باز نکنید حیف این فرصته از دست بدیم.”

همه چشم بسته نشستیم. به امر راهنما به هر صدایی که دلش می‌کشید و به ذهنش می‌رسید و نام می‌برد  گوش می‌دادیم. از تنفس نسیم و خش‌خش بوته‌ها و ریزخوانی پرنده‌ها شروع شد تا به بوق‌های ممتد راننده رسید. به امر راهنما چشم باز کردیم. خیلی باکلاس اظهار حال خوب هم می‌کردیم.

راهنما گفت راستش چون به شب می‌خوریم و اونجا هم کمتر از دو سه ساعت نمی‌ارزه وقت بذاریم و مسولیت شب را هم من نمیتونم به عهده بگیرم و از طرفی راننده‌ها هم عجله دارن بهتره برگردیم محل اقامت و فردا جاهای بهتری را جایگزین می‌کنیم.

همه دست از پا درازتر برگشتیم. چندتایی البته متلک و کنایه‌ای پروندند و بعد پذیرفتند. زیبایی مسیر باعث شد کسی نرسیدن به مقصد رو خیلی بزرگ نکنه و زیاد نق نزنه. دوستم گفت: خب این‌که از کوه که اصل و هدف تور بود. امیدوارم این‌همه راه اومدیم لااقل بقیه‌اش به تعریف‌هایی که گفتی بخوره!

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *