پرسه در اندوه

جهت احترام و تسلیت به منزل یکی از همسایگان قدیمی رفتیم. خانه‌ای دل‌باز و بزرگ و قدیمی بسان بقیه خانه‌های قدیم که هم حس کیابیای گذشته و هم احساسی مشابه امنیت را در آن تجربه می‌کنی. فرزندان و نوه‌های مرحومه از دیدنمان خوشحال شدند و ما نیز. در این دنیای بیش‌فعالی و بیش‌اتصالی مدرن و اغلب مجازی امروزه، به قدری از یکدیگر به‌صورت واقعی فاصله گرفته‌ایم که حتی در مراسم مشابه، از شوق دیدن یکدیگر آنهم پس از مدتها، ناخودآگاه رنگ رخسارمان برافروخته می‌شود و حتی غم نیز بار‌وبنه سنگین‌ش را سریع‌تر جمع می‌کند. گاهی در چنین مراسمی کسانی را ملاقات می‌کنی که در درازنای زمان یادشان را از خاطر زدوده‌ای و حضور در این مجالس به‌رغم اسم سنگین و غمناکش، به گونه‌ای جدید و متفاوت تا حد زیادی حتی تسلایت می‌دهد؛ هم صاحب عزا را و هم یاران حاضر جهت عرض تسلیت را.
چهره‌ها را فراموش کرده‌ایم، خاطرات را فراموش کرده‌ایم، حتی اینکه فراوان چیزهایی را فراموش کرده‌ایم را نیز فراموش کرده‌ایم.
سراغ معصومه، یکی از دوستان دوران مدرسه‌ام را گرفتم. هر دو احوالپرسی کرده بودیم و هر دو هم‌دیگر را نشناخته بودیم. خیره‌خیره به هم در چهره‌ی هم به دنبال نشانی آشنا می‌گشتیم. تمام نشانه‌ها تنها در لبخندهایمان هویدا شد.  لبخندهایی که هنوز رفو نشده بودند. یکدیگر را به خاطرجمعی به یاد آوردیم. خاطراتی از قدیم بین ما ردوبدل می‌شد. هر یک به داستانی. آخرینش اشاره به یکی از داستان‌های تعطیلات تابستانه من در شیراز بود. تابستان‌هایی که تقریبا هر سال بی‌صبرانه منتظرش بودیم تا اوقاتی را کنار هم به دور از درس و مدرسه به تفریح و تنفس بگذرانیم. معصومه از زبلی و بعضا خیره‌چشمی و فراست ورای خردمندی کودکان امروزی و تفاوت مشهودش با سادگی افکار و تخیلات بی‌پیرایه‌ی کودکان دیروز می‌گفت. گاهی کمی فراتر از بی‌پراگی و سادگی بود. نمونه‌ی بارزش: روزی که با قیچی دالبری که معمولا طرح حاشیه‌ی برگ را با آن روی کاغذ برش می‌دادیم، من چند نیم‌سانتی از موهایم را کوتاه می‌کردم و او مشتاقانه منتظر دیدن آثار برش دالبری روی موهای من بود و انتظار نوبت کوتاهی موهای خودش به مدل دالبری موّاج و به تکرار می‌گفت: “نه! هنوز تغییر نکرده! دوباره بچین!” من کوتاهی و حالت مو را تصور می‌کردم و او دالبری شکل شدن مو را. یادمان نمی‌آمد چقدر از موهای من کوتاه شد تا کوتاه آمدیم که فرم مو به فرم دندانه‌های کوچک قیچی تغییر نمی‌کند.
اگر زمان بیشتری برای صحبت بود و بستر خنده نیز فراهم بود و مجلس مناسبت دیگری داشت، معلوم نبود ‌چه خاطراتی که از نبو‌غ‌مان در کنار تخیلات ساده‌نگرانه‌مان زنده می‌شدند که شاید با شنیدن‌شان تا پایان مراسم، سر دماغ‌هایمان اسفناج سبز می‌شد!

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *