ناسازی

از نوشتن فاصله گرفته‌ام. یک‌جورهایی وابریده‌ام. من و نوشتن مدتی است کمتر از قبل جویای احوال هم هستیم. تصورم این شده که نوشتن هم مثل آدم‌ها به بودن من و اطوارهای اضافی خودش عادت کرده است. تکانی نمیخورد. تا وقتی با حس خوب یا حس بد یا حس همدلی یا هر آنچه اصطلاحات باب روز روانشناسی سراغش می‌رفتم چشمم بدون بدحالی می‌دید و قلم نرم و روان می‌رید، هم به صفحه‌ی کاغذ و هم به منفی‌های تُنُک‌مایه‌ی مخرّبان روز و روزگار. اما هر وقت به حس تکلیف‌های ایام عید سراغش رفتم، چشمم به شب‌ادراری دچار می‌شد و مغز و قلمم به یبوست.
کتاب‌هایم نیز از بس دراز به دراز و رمق‌باخته به هر گوشه‌ای افتاده‌اند و دست نوازش و مهری به سرورویشان کشیده نشده و امکان حرکت بدون همراهی من نداشتند نیز در معرض زخم‌بسترهای مزمن‌ حاصل از ضایعات عاطفی‌اند.
آن تعداد کتابی هم که در کتابخانه به صف ایستاده‌اند دنده‌ پهلویشان از فشار تورم و انفعال، تورفتگی پیدا کرده و دیگر برایشان فرق ندارد که سر صف انتظار ایستاده باشند یا انتهای صف. درهرحال نوبت به هیچ‌کدام نمی‌رسد.
دنگ دنگ لحظه‌ها می‌گذرند. باز شتاب گرفته‌اند. تا نیم ساعت دیگر باید راهی مکتب عشق و امتحان شوم که  البته نه در آن عشقی می‌بینم و نه امتحان امتحانی. درهرحال مراقبت من باید دقیق باشد. خدای من شاهد است که مراقبان آزمون هم از آزمون‌دهندگان سرگردان‌ترند. گویا فقط به نقاطی بدون هدف، خیره هستند درحالی‌که واقعیت‌های آزمون و پدیده‌های نوظهور بین آزمون و شگفتی‌هایش را نمی‌بینند‌ شاید از بس غرق در افکار بساطی هستند که روزگار برایشان چیده که حوزه‌ی دید را محدود کرده. به‌هرحال یا شم تقلب‌گیری آزمون‌گیران از کار افتاده یا آزمون‌دهندگان به صلاح آمده‌اند! فعلا باید بروم به حوزه‌ی آزمون برسم. قلم‌فرسایی امروزم کافی‌است.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *