سیری در خاطرات باستانی

یک دهه از زیباترین دوران عمرش را در روستای متمایل به شهری در پیچیده‌ترین وضعیت ممکن گذراند. هر بار که گذارش به آنجا می‌افتاد حسی دوگانه از تعلق و بیگانگی همزمان را تجربه می‌کرد. گاهی دوستانی این حس را کمی  از بلاتکلیفی خارج می‌کردند، با حضورشان، با دیدارشان، با گرمی موقت‌شان. پیش می‌آمد که از دیدار دوباره‌ی آن فضا بگریزد تا آن احساس سنگین را دوباره تجربه نکند. سنگینی این احساس، احساسات خوب او را نیز زیر سوال می‌بردند. آن سرزمین را غریب و از عجایب سرزمینش می‌دید. حتی نقش و نقوش باستانی‌اش را فرابشری می‌دانست. این‌بار برای تفریح و تعطیلات سری به آنجا زد. اما بسیار رها. دلش میل هم‌صحبتی ودیدار کسی نداشت.  از کوچه‌های قدیمی که روزگاری ساکن منزلی بود گذشت. قفلی زنگ‌زده بر در. نشانی از مرگ. خانه‌ای متروک که فرزندان صاحبش به امید فروش بهتر آنرا نگه داشتند و متاسفانه سیر سریع و عافلگیرانه‌ی  عمر فرصت فروش به انها نداده بود. آن خانه‌ی متروک را در سکوتی مرگبار تصور می‌کرد. آیا هنوز در و دیوار قدیمی خانه دلنشین و گرم بود؟ بدون تردید نه! <سرایی را که صاحب نیست ویرانی‌ست معمارش! دل بی‌عشق می‌گردد خراب آهسته آهسته.>                        پیرزنی که بار سفر از دنیا بسته و مستاجرانی که به دست سرنوشت پراکنده بودند. زنده و مرده.

در بین صفوف پذيرايي  از مسافران پیرزنی آشنا در کنار  نبیره، نتیجه یا حتی بعید نیست که ندیده، بر سکویی نشسته با عینک چخماقی. لبخندزنان به رهگذران مسافر خیره بود و لام تا کام حرف نمی‌زد.  عجب! حتی یک خط به چروک‌های صورتش اضافه نشده بود. بعد از بیست سال هنوز همان پیرزن بود و نه پیرزن‌تر. بافت ده تغییر کرده بود. و بافت چهره‌ی او کمترین خط و نقشی برنداشته بود. سنگواره‌ای زنده! حتی عینکش همان بود که بود. او در حفظ همه چیز زبردست بود از عمر خود گرفته تا سن‌وسالش تا فرم لباس‌های تیره رنگ گلدارش، تا وسایلش تا طرز نشستن و طرز نگاهش و تا شور احساسش. شاید  تنها چیزی که از دست او سالم گریخته بودحافظه‌اش بود.
از او هم گذر کرد. از مدرسه‌ای که روزگاری توسط سپاه‌دانش ساخته شده بود و بذر شروع کارش با هزار قصه‌ را همانجا کاشته بود، جز ویرانه‌ای نمانده بود. با نگاه کردن له آن  و مرور ایامی به کام و نابکام مغزش مه می‌گرفت. خاطرات سریع‌رونده، آمدند و شدند. از آنها نیز بدون درنگ عبور کرد. از درب‌های بسته‌ای که زمانی به شوق دیدن او باز می‌شدند گذشت. دلش نتپید. دلتنگ نشد. سریع‌تر از چشم‌برهم‌زدنی بدون احساس از آنها نیز گذشت. شاید اگر زمان به عقب برمی‌گشت خیلی از آدمها و بسیاری از احساسات منفی و واکنش‌های منفی را نادیده می‌گرفت و تغییراتی متفاوت ایجاد می‌کرد اما اکنون هر آن که را که تصور می‌کرد زنده یا متوفی از دست داده بود. گویا در شهر طاعون‌زده‌ها قدم می‌زد. فقط آواری از خاطرات را به سرعت پشت سر می‌گذاشت. مشتاق دیدن هیچ‌کس نشد.  حتی کسی را هم منتظرش نمیدید.
به یاد کتاب کوچک تاریخی تعبیه در جلد فلزی زیبایی که خریده بود  افتاد. آنرا نیز بخشیده بود. گویا با بخشیدن آن کتاب تمام تعلقات منفی و مثبت را با آن بخشیده و تمام کرده بود. گویا از همان روز قصه‌های آن کتاب به پایان رسیده بودند. امروز فقط دلتنگ محبت‌های صادقانه‌ی یک مادر بود که بدبختانه <زود برفت زتن روان پاکش>. نبود. بعد از تحمل هزاران رنج تحمیلی انسانی، به آرامی در خاک آرمیده بود. بقیه را راحت‌تر کنار گذاشته بود. او در مهربانی بی‌نظیر بود. او را به اندازه‌ی اشک پس از لبخند و لبخند پس از اشک دوست داشت. در حد مادرش.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *