می‌گفت: گاهی تنهایی‌هایت به بازیچه‌ی بازیهای دور و نزدیک نزدیک به هم و همدست و همفکر در قالب هزار نقش، با باورهاي مختلف ولی رنگی مشابه، هزار برابر می‌ارزد. من که هر چه فکر می‌کنم، تنها رفتارهای متناقض این و آن  مدام باورهای درست من و امثال من را دچار تزلزل  کرده و مدام به هم ریخته.  این هم بخشی از  بازی‌های سال نو.
لطف کن گاهی حتی به هیچ‌کس لبخند نزن. مهرت پیشکش. این جماعت گاهی انقدر به ادباری و نحوست و بدخلقی  و جمود خو گرفته‌اند که گندی افکار و اعمال عقب‌مانده حجری‌شان با هیچ گندزدایی زدوده نمی‌شود. تنها از تو مسکن دردی برای خود می‌سازند. و در نهایت بالهای تو را می‌چینند. غریب و آشنا بجز معدودی انگشت‌شمار از دیرباز تا کنون، همین حد بیشتر برای تو نبوده‌اند. آزارشان را در برابر آزارهایت بسنج همه چیز از مهر از فکر از باورهای سطحی ‌شان مثل روز روشن است. تردیدهایت را با بازیهای مکرر بی‌پایانشان پررنگ نکن که باز تو را در حد مرگ آزار می‌دهند آنچنانچه به تکرار داده‌اند. گویا  نهایت قوتشان در آزردن روح امثال توست. آنها خدا را هم  با هر باوری در حد افکارشان حقیر میبینند و تمام صفات خود را به خدایشان نسبت می دهند اینست که به خود اجازه میدهنند تا نهایت توان روحت را به صلیب بکشند به دلایلی که درون خود موجه می‌شمرند و هر یک آنرا به خدایشان و باورشان  ربط و نسبت میدهند. امروز به خودکشی یک نفر بسیار فکر کردم. منطقی ندیدم. الان اما فکر میکنم شاید او هم بارها به همین نقطه که من رسیده‌ام رسیده بود. از خدا ناامید نه، اما اینجا او زندگی را با بندگان خدا باید ادامه می‌داد و خدا هم دخالتی نمی‌کرد. شاید عصاره‌ی تحملش تا آخرین قطره کشیده شده بود. اول او را در برابر خانواده مسول دانستم اما بعد به او حق دادم که اگر خانواده نیز از لحاظ روحی انقدر تنهایش نمی‌گذاشت قطعا به این اقدام رو نمی‌آورد. تاوان او را نمی‌دانم اما بازماندگان نیز به نوعی تاوان کوتاهی خود را پس می‌دهند. هر چه کوتاهی بیشتر، تاوان سنگین‌تر. هر چند مدتی کوتاه بعد همه چیز حتی بودنش جوری فراموش می‌شود که انگار نه خانی آمده  و نه خانی رفته. هم در زندگی برخوردها بی‌رحمانه است و هم پس از مرگ.
قلبهای سنگی که ادعای برتری و انسانیت دارند هریک به زبانی و به تفکری به نفع خود  به ازای هر لطف  موقت هزاران هزاربار تو را کوبید‌ه‌اند.  روحت را در حد لانه‌ی شیطان سنگسار کرده‌اند و  آن را ثواب دیده‌اند.  میدانی که دیگر نه توان و صبر جنگ داری و نه نیرو و دلیل دفاع. فقط به خاطر خود و باقی آنچه از تو گداشته‌اند از تمام رحم و بی‌رحمی‌هایشان رها شو. از تمامشان. از تمامشان. از تمامشان.
وقتی میبینی که تمام تنهاییت را  با نادیده گرفتن آنهمه اندوه و تعب از نابخردی‌ها و کوته‌فکری‌ها و بدفهمی‌ها، تنها با این صفحات  و نوشته‌ها پر می‌کنی، اجازه بده اینبار آنها باشند که درد نبودنت را  به روح می‌کشند. باز  دوباره آمدنشان ، چشمت را به تمام آنچه شد نبندد و ساده نگذری تا آزار نبینی. بگدار من‌بعد انها نیز تنهایشان با امثال افراد و افکار خود و صفحات‌شان  و اطرافیان لایقشان پر شود. تو چرا سنگ زیرین آسیاب باشی. خلاص شو و برنگرد. ازین بع بعد دندان‌های لق را زود بکن و خود را به تکرار آزار نده.  فرقی نمی‌کند دوست، همکار، مدعی عشق ، فامیل یا هر کسی.  صبر بی حد نیز مثل لطف بی‌حد وظیفه می‌شود.
گفت و گفت و نوشت. همه را پاک کرد. حتی آدم‌ها و نیات خوب و ناخوبشان را.  ذهن را شست. رنجش از کسی را به یاد نمی‌آورد. کودک‌تر از این حرف‌ها بود. منش‌اش بزرگ بود. هر گاه سرش سوت می‌کشید، سگ ذهنش برافروخته می‌شد، دمی تکان می‌داد ولی بی‌اعتنا می‌گذشت. اینهمه پاچه را که نمی‌توانست یک‌تنه بگیرد، هزار کار و زندگی داشت و از زندگی وا می‌شد. ده‌تا یکی را اساسی می‌کوبید.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *