«خانه که هستم، تنها از لقمههای بزرگ لذت میبرم اما اینجا دارم یاد میگیرم که قدر لذتهای کوچک را بدانم. رنگهای متنوع برف در امتداد مسیر، اشکال گوناگون ابرها، همه و همه را میفهمم. و سکوت را.»
خانه که باشی همیشه ماشینی هست که رد میشود، تلفنی که. زنگ میخورد کسی که حرف میزند، زمزمه کند یا فریاد بکشد. صداها آنقدر زیادند که امکان ندارد همه را بشنوی. اما در اینجا در قطب جنوب فرق داشت. طبیعت در هیات سکوت با من سخن میگفت. هرچه بیصداتر بودن بیشتر میشنیدم. هر بار لختی توقف میکردم، بیشتر و بیشتر دنیا و پیوندم با آن را بیشتر درک میکردم. نه به ملال دچار میشدم و نه حواسپرتی. با عقاید و افکارم خلوت کرده بودم. آینده در نظرم. رنگ باخته بود و گذشته اهمیت نداشت. به معنای واقعی در زندگی حیوحاضر بودم و دنیا در نظرم ناپدید گشته بود.
در اثنای سفرم به قطب جنوب سبک زندگی حلزون که در کودکی شیفتهاش بودم بیشتر مایهی تحسین و شگفتیام میشد. همانگونه تمام تجهیزات و سوخت و غذای لازم در سفرم را در سورتمهای به دوش کشیدم. لب به شکایت نگشودم. هیچ تماسی نداشتم. پنجاه روز آزگار هیچتنابندهای ندیدم. در شرایط سخت لب به ناسزا نگشودم. از کوره در رفتن آدم را کوچک میکند و حال را بدتر.
📚در ستایش سکوت و مراقبه و ضرورت آن در بخشی از کتاب «پیادهروی و سکوت در زمانهای هیاهو. اثر ارلینگ کاگه.»
آخرین دیدگاهها