اینجا گنگستان است. همه به نوعی لالند. جماعت بیتفکر، قابلیت سنگشدن دارند. روبروی هم حرفی صادقانه و شفاف برای گفتن ندارند. همه در نهایت شادیها، غمها و اضطراب و اندوهشان را در دنیای مجازی هوار میزنند یا همانجا با نقلقولی از این و آن پشت نقاب ترس، شجاعانه مینالند و میتازند. همه از انسانیت حرف میزنند و خوببودنها را فریاد میزنند و سادگیها و معصومیتهایشان را که توسط دیگرانی که به احتمال قوی از نقاط دیگران کهکشان به زمین پاک ما فرودآمدهاند، جریحهدار شده. اکثر بایوها و معرفیها و استوریها و استاتوسهای زلمزیمبویی پر از نقونالهها یا شعارهای کلیشهای، در حد جملهای است که شاید فقط به گوش خورده اما تا مدتها روی صفحات فریز شدهاند. بعید نبود اگر درصدی از آن همه جملات قصار بیقصور، در عمل و رفتارمان دیده میشد، این انسانیت فریادزده دست به دست میگشت و با تغییرات تدریجی، حال همه را بدون لفاظیهای پراکنده متحول میساخت. اینجا هیچکس نیاز به آموزش ندارد؛ همه مربی رشد و پرورش روحی، معنوی، روانی و احساسات شفافی هستیم که حتی خود باور به «گستاخی» و «خودرأیی» و «خودزنی» در ابرازشان داریم. اینجا هر کدام برای خود از اندیشههای بادآورده، باورهایی ساختهایم که به زعم خود، باور به آن دوستساز و ناباوری، دشمنپرور است. اینجا ما همه خوبیم. خاصیم. همه از اندیشههای زیبای فرازمینی و فرابشری حرف میزنیم. همه همهچیز میدانیم. هرچه را هم که به دانستنی تردید داریم میتوانیم حدس بزنیم بدون آنکه حدس بزنیم. همه میتوانیم حدس بزنیم بدون آنکه بیندیشیم. همه باید شنیده شویم بدون آنکه حرف بزنیم. همه باید حرف بزنیم بدون آنکه شنیده شویم. رفتار همه باید به میل ما باشند بدون آنکه میل خود را بشناسیم. همه نیاز به آزادی بیانمان را در طنز، فحاشی، با توهین به زمین و زمان چه واقعی و چه مجازی، بیان میکنیم و همچنان اظهار خفگی میکنیم. کاش به زودی سبک جدیدی از روشهای مطلوب آزادی بیان گمشده، که کمی روشنگری مان را بیشتر جلا ببخشد و گرهای از ناگشودهها بگشاید، در کنار نایافتههای ناشناختهی دیگر نیز اختراع شود و نمی از آن بچشیم.
اینجا همچنان کنیزان حاجباقر و علیبونهگیرهای محل، نقنقکنان از محاسن چند سال قبل و چندین سال قبلتر با نیکی و حسرت یاد میکنند آنچنان که در همان سالها هم شاهد سوراخ شدن هفت جای آسمان از شکوهها و نکونالههایشان بودهایم و یاد کردن از گذشتههای خوب بعیدتر همان زمان نیز. هنوز هم زیادیم آن دسته افرادی که تکلیفمان با خودمان نیز مشخص نشدهاست. تا یاد داریم، همواره یا با فکر افراطی به آینده مضطرب بودهایم و با فکر به گذشته، افسرده. معنی در حال زندگی کردن را هم نه به «زمان» و استفاده مفید از فرصتهای موجود، که به حالواحوال ساختگی الکیخوش لحظهای و شنگولانه، به قیمت هر بلاهتی، ترجمه کردهایم و شوالیهوار هر سه زمان را یکجا باختهایم و همچنان از درد باختهها مینالیم. اینجا و آنجا هنوز هم بسیاریم افرادی که میل به تحول حال به سوی بهترین احوال، بدون اندیشههای بهتر و عملهای مطابق اندیشههای بهتر داریم. اینجا و آنجا هنوز در نهایت ادعاهای مبتنی بر رشد علم، آگاهی و انسانیتمان، ضجههای نفرت از آزار و خشونت کودکان شش سالهی دوردست دیر به گوشمان میرسند و زود فراموش میشوند. دوردستها را میبینیم ولی مراقب دردسترسهای پیرامون خود نیستیم. با همان نگاهی که مرغ همسایه را غاز میبینیم، مرگ را نیز فقط برای همسایه تصور میکنیم. هنوز هستند دوردستها و دردسترس های پیرامونی که معدود مثلا پدران و آشنایان از نسل هرز و هیزهای مدعی به اسیر عشق وجود دارند که در برابر زجر کودک معصومی که به خطا و خریت محض او (بلانسبت تمامی خران و تمامی حیوانات کرهی زمین) پا به دنیا گذاشته، کاملا کور است؛ نه بر اثر بیماری و نه اتفاق، که مادرزاد. آنگونه که میشنویم، حتی پدری بهجای مرهم زخمهای فرزندش، او را تا نهایت مرگ با همکاری معشوقهای عفریته و پلیدتر از خود میآزارد. و میشنویم که هنوز آب از آب در مورد جرمشان تکان نخورده، یا تکان خورده ولی هنوز صدایش به مناطق دورافتاده نرسیده. دیر یا زود مجازات خواهند شد اما حتی نهایت مجازات و اعدام هم پاسخگوی عاملان مرگ تدریجی یک کودک معصوم نخواهند بود. اگر عدالتی در جهان حاکم باشد، مرگ تدریجی را باید با مرگ تدریجی و به میزان انتظار از درک و شعور عقلی و سنی پاسخ داد.
گاهی پرداختن به یک خبر مشوشم میدارد. تا از آن ننویسم فکرش رهایم نمیکند. من هم جایی زندگی میکنم که مثل خیلی از ساکنانش، خوبیهای ساکنانش را تا حد ممکن بولد میکنم اما گاهی از کسانی که بدون کمترین تعهدی، در کلام خود را نژادی نیکاندیش و نیک گفتار و نیکرفتار میخوانند، یا از نژادی که خود را متعلق به معتقدین به آخرین و کاملترین نسخهی اصول اخلاقی میدانند یا کسانی که خود را متعهد به ترکیبی از هر دو میشناسند و تکلیفشأن نیز سختتر است حیرت میکنم، گاهی دلم میگیرد، گاهی خسته گاهی شوکه میشوم و گاهی نیز بیزار. گاهی همهی چیزهایی که به هم ربط ندارند را به هم متصل میکنم و خلاصه میکنم و در هم میبافم و گاهی هر آنچه به هم مربوط است را جدا جدا سوا میکنم نگاه میکنم و بیتوجه میگذرم. من هم گاهی نرمال نیستم. در مواجهه با رخدادها و شرایط غیرنرمال محال است همیشه نرمال رفتار کرد
آخرین دیدگاهها