مدتهاست در موبایلم ساکنم.
اجارهبهایش را هر ماه در اولین فرصت میپردازم تا از امکاناتش محروم نشوم. حوصله اسبابکشی نو به نو ندارم. همهی دار و ندارم را در آن جای دادهام.
ساعت موبایل من با دل او کوک شده و نوسان تپشهایش بدون عقربه، در جریان است. هر ثانیه مژده میدهد که یک ثانیه مرا به او نزدیکتر کرده است. به عشقی که زنده است و به عاشقی که متوفی است.
تقویم موبایل من پر از روزشماری است که روزهای رفتهی بدون او را خط زده و روزهای باقی مانده برای بودن با او را اما تمیز و بیخطوخش نگه داشته است.
پاکت کبوتر نامهبر موبایل من خالی میرود، خالی برمیگردد. لالانه نفسهای هم را دورادور میخوانیم.
نقشهی موبایل من موقعیت او را هر روز به من گوشزد میکند. جایش همیشه ثابت و امن است. از محدودهی خود خارج نمیشویم مبادا اسنپ موبایلمان ما را گم کند و یا به ناکجاآباد ببرد.
ماشینحساب موبایل من آمار تمام قدمهای باهم نرفته زیر باران و تمام بوسههای نداده و نگرفته را در خود ثبت کرده. درصدی خطا نمیکند. حساب حساب است حتی وقتی هر برادری کاکا نیست.
هواشناسی موبایل من، هوای دل او را نیز پیشبینی میکند. در گزارشهای کسلکنندهاش گاهی هوای دلش را نهچندان آفتابی که نیمه ابری تا تمام ابری در بعضی ساعات همراه با گردوغبار محلی و در پارهای اوقات، همراه با رعدوبرق و بارشهای پراکندهی موسمی توصیف میکند. بالاخره یکی درست از آب درمیآید.
آینهی موبایل من، فریز شده، نه با خندهی من میخندد و نه با گریهی من خم به ابرو میآورد. در حالت تعجب مانده است.
ظرفیت صدا و سیمای موبایل من بالاست. پر از صنمسیماست. یکی از دیگری پرفنوفعلتر. همهی کانالها را در خود دارد. این بخش را هم تا حدودی دوست دارم. صدا و سیمای او را نیز دورادور و گاهبهگاه بین تمام صنمسیماها میبینم و میشنوم. گاهی دورترین ها نزدیکترینند.
آلبوم موبایل من پر از عکسهایی است که نه خود را میچاپند و نه چاپیده میشوند. آلبومها هم پشت هم فراموش میشوند و جز تکوتوکی بقیه به سطل زباله منتقل میشوند. عکسها صادقانه رو کردهاند که همیشگی نیستند؛ بیوفایند. عکسهای چاپ شده اما بیشتر دلتنگت میکنند تا دلشاد.
کتابخانهی موبایل من پر از کتابهایی است که شاعرانههایش را دلانه برای او میخوانم و عاقلانههای درسیاش را، سرانه جهت ازدستندادن عشق به او و آموزش عشق بیمانندش را به صدها دختری که هستند اما ندارمشان.
بازار موبایل من، سبد سبزی دارد که هر چه بخواهی و نخواهی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در آن میفروشند. کسی از دست فروشندههایش قسر در نمیرود. همه اما تنهایی به این بازار میروند و من نیز یکی از همگان شدهام. هیچ خریدی طعم خریدهای در کنار او را تکرار نکرد.
موبایل من همراه اول و آخر من در خواب و بیداری است. یکتنه بار تمام خانه و زندگی ام از ریز ودرشت را به دوش میکشد. همهکارهای است که همهچیز را لیملیمک هیچکاره کرده. موبایل من تنها کسی است که من را یواشکی به دلبستگیهای دور از دسترسم وصل کرده. به عشقی که ندارم و دارم. به مادری که ندارم و دارم. به دخترانی که دارم و ندارم. به هزاران دوستی که دارم و ندارم. به شوق و امیدی که دارم و ندارم و به نومیدی و کلافگی که ندارم و دارم.
این همراه کوچک، این مسکن بزرگ، با تمام متعلقاتش، و با تمام احساساتم در فضایی به وسعت کف دستی خلاصه شده است. وای به روزی که این حباب را گم کنم؛ دوباره باید از صفر شروع کنم. گرانترینها را اما در صندوق لپتاپ ذخیره دارم.
امروز پنجشنبهی بارانی است. مگر میشود باران ببارد و عطر او را برایم به همراه نداشته باشد. پاکت نامهها خالی اما شمیم احساسم تا ابد معطر است. ارزشمندترین عکسهای همراه اولم، مرا هر هفته به سمت اسم زیبای حکشدهاش به آرامستان میکشاند. مگر میشود باران ببارد و زیر باران با او عاشقانه نجوا نکنم. این احساس به این زندهگی و سرزندگی هرگز نمیتواند زیر خاک دفن شده باشد. خودفریبی نیست. من بارها به دلم دروغ گفتهام اما دلم به من هرگز. دوازده ساعت از امروز گذشته و من دوازده ساعت به او نزدیکتر شدهام.
هنوز هم خاطراتش همچون بارانند، نرم و آهسته مدام میبارند. 🌧🌛⭐️
آخرین دیدگاهها