تراوشاتی از منطق و احساس و نطق و حس

 

🌹خواسته‌‌ی خانوادگی‌شان دفن شدن در جوار یکدیگر بود.                                                           همان‌ها که در حیات‌شان از گرفتن دستهای هم غافل بودند.

چه کسی گفته بود آن پایین دستها به هم می‌رسند؟!

 

🌹او طره‌ خود را تاب می‌داد،

سر عاشق گیج می‌رفت.

 

🌹من از کوه بالا می‌روم و

سن من، از من.

افق دید هر دومان گسترده‌تر می‌شود و

توان‌ هر دومان کمتر.

 

🌹متفاوت بودیم

اما تفاهم‌هایی هم داشتیم؛

من به همه شک داشتم جز به او.

او به همه اطمینان داشت جز به من.

 

🌹چرا زیاد که کار می‌کنم، از فکر می‌افتم و

زیاد که فکر می‌کنم از کار؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *