چرخ‌وفلک

منتظر بود بعد از چند نفر، نوبتش برسد و رمز کارتش را تغییر دهد. در این فاصله نگاهش به آگهی‌های فوت روی دیوار افتاد. هرگز تکراری نمی‌شدند، بسکه به سرعت جای خود را به دیگری می‌دادند. با خود فکر کرد: «چه راحت کل عمرمان نهایت به مدت چند روز، در یک تکه کاغذ روی دیوار خلاصه می‌شود!» عکسی لبخند می‌زد و عکس دیگری پدرانه در اندیشه بود.

در فاصله‌ای دورتر، بنری بزرگ از جوانی بود که حدود یک هفته قبل عمرش را به بازماندگان داده بود و چند روز بود که جای بنر متعلق به جوان سه هفته قبل را گرفته بود. روز مراسم شلوغ‌تر از عاشورا. همه عزادار. تمام مغازه‌ها در حد تعطیلات رسمی بسته و شهر در خفقان از داغ‌شان خفته.

آن‌روز اما تمام مغازه‌ها باز بودند – از فردای همان روز باز بودند.- زندگی جریان داشت. یکی گوشت خریده بود، یکی پوشاک، دیگری کیف، آن یکی میوه و لبنیات. همه در تکاپو بودند. عده‌ای دفتر و کاغذ و مدرک به دست از کپی به بانک از بانک به محضر و از محضر به بنگاه. همه در چرخه‌ی گردش ایام می‌چرخیدند.

از خرازی قیچی خرید. خانم مغازه‌دار شال هم آورده بود. طرح و رنگشان را دوست داشت و قیمت مناسب بود. یکی دو سال قبل همان شال ده تومان تا پنجاه تومان قیمت داشت و الان که با این مبلغ یک لنگه جوراب نمی‌شد خرید، به تناسب قیمت دویست تومان مفت بود! شکر خدا بالاخره همه یک‌شبه، نرم نرم میلیونر شده‌ایم و متوجه نیستیم. چقدر همه می خواستیم میلیونر شویم ولی لذتش را آنگونه که تصورمان بود احساس نمی‌کنیم و در پوست خود هم گنجیده‌ایم. طعمش بیشتر گس است!  (بگذریم‌. وارد مقوله اقتصاد نشویم که ممکن است سیاسی اینور و آنور زده فرض شویم و یا غیراخلاقی ترجمه شویم.) خلاصه بین انتخاب رنگ‌ها گیر افتاده بود. نمی‌خواست اسراف کند اما ترجیح می‌داد قبل از آنکه اسمش (و نه عکسش!) بر دیوار نامهربانی‌ها نصب شود، خودش تا حد معقول از زندگی‌اش بهره ببرد. این شال‌ها الان به چشمش زیبا بودند، شاید حتی یکی دوماه بعد آنها را نمی‌پسندید. تردیدهایش را به یقین تبدیل کرد. فروشنده، خوشحال‌تر از خریدار، کارت را کشید و برای هم آرزوی خیر و شادی و برکت کردند.

با جستجوی صفحات مجازی و دیدن دنیای واقعی بعضی افراد، گاهی به این می‌اندیشید که تحول با آهنگی مداوم، گذشته را نابود کرده اما در مورد برخی اندیشه‌ها فقط شکل ظاهرشان را به‌روز کرده و عملا همان سبک و عادات را با جامه‌ای به‌روز ادامه داده است.

در صفحات گنج‌یابی، نوادگان آن آدمهایی که در گذشته به خود زیاد سخت گرفته بودند و بیشتر پنهان در خمره و کوزه‌ای اندوخته بودند و با خود برده بودند -اما نبرده بودند- را چقدر بر سر گور اجدادشان، شادمان می‌دید. آدم‌هایی که دفینه‌هایشان، سکه‌ها و طلاهای اندوخته‌‌ی بی‌استفاده‌شان، بدون اندک ارزش و احترامی به  استخوان‌های متلاشی خوابیده در کنارشان، چنگ و بیل زده می‌شوند و در واقعیت این فرایند پس از عبور سالها و قرن‌ها، تنها به کام یابندگان فراتر از نبیره و نتیجه، که همان «ندیده‌» نامیده‌شده‌اند، تمام می‌شد.

امروزه نیز عده‌ای به همان سبک در فرمی متفاوت، تمام رنج‌هایشان را در قالب سند و اسناد، در گاوصندوقی پنهان کرده و بدون بهره بردن از آن و زیبا زندگی کردن و استفاده از دسترنج حاصل رنج، شاید آنها را به کام کسانی شیرین کنند که رمز گاوصندوق را مانند رمز افکار و کلید اسرارشان از بر داشته باشد. – آن هم شاید!- حاصل این دور بی‌پایان نقل و انتقالات بی‌بهره و اندوخته‌های دست‌نخورده و بکر اما؟!

این چرخیدن‌ها مرا به یاد بخش از دوران کودکی‌مان انداخت؛ اولین تجربه‌ی چرخ‌وفلک سیار در ولایتمان. پیرمرد صاحب چرخ‌وفلک که خود را در آن شرایط مالک افلاک می‌دید، در ازای هر چند دور چرخاندن بچه‌ها، از هر کدام ده ریال می‌گرفت. ده ریال کم نبود! اما آن چرخ و فلک هم باشکوه‌ترین وسیله‌ی بازی جمعی زمان خودش بود. پارک کجا و شهر بازی کجا؟! بچه‌ها صف می‌بستند تا بلکه قسمت شود و یکی دو دور، سوار بر چرخ‌وفلک پنج‌کابینه، برای لحظاتی، پنج متر فراتر از زمین را تجربه کنند و احساس کنند در سفری رو به گنبدکبود با هم‌سن‌وسالان همسفر خود چقدر به آسمان‌ها نزدیک‌ترند. لذت و شگفتی‌اش چیزی کمتر از کشتی پرنده‌ی «یوگی و دوستان» نداشت.

بازی ادامه داشت و صف با گرم شدن هوا کمی کوتاه‌تر شده بود. پس از ساعتی یکی از بچه‌ها که میلش به گردش و بازی سیر نشده بود برای بار دوم سوار چرخ‌وفلک شد در حالیکه دیگر پولی همراه خود نداشت. پیرمرد متوجه شد و چون نمی‌خواست ریالی از دستانش فرو بغلطد، به بچگی او و احساس شوق و لذت کودکانه‌اش توجهی نکرد. نگران بود همین‌که او را پیاده کند از دستش در برود. اگر هم او را دنبال می‌کرد بقیه در می‌رفتند. ترجیح داد تا رسیدن پدر و مادر و کس‌وکارش او را بچرخاند. کودک ابتدا نزدیک بود از ذوق این اتفاق و توفیق اجباری بترکد. اما پس از چند دور چرخشش در تیغ آفتاب حول محور کوتاه چرخ‌وفلک، حس تنوع به تهوع بدل شد. با داد و فریاد معترضانه‌ی او و دوستانش پیرمرد درنهایت قانع شد که پیاده‌اش کند‌. کودک بیچاره  همین‌که پایش به زمین رسید، اول خیس عرق با گونه‌های سرخ، شادمانه خندید و کمی پل‌پل‌کنان چرخید و در نهایت به گوشه‌ای دوید و خندق بلایش از اندوخته‌های صبح خالی شد. وقتی برگشت کاملا بوی آهن تفته می‌داد!

آن کودک از همان تجربه، میلش آنقدر سیر و خنثی شد که تا سالهای سال، حتی شهربازی هیچ شهری نیز هرگز برایش تازگی نداشت و اشتهای میل کورشده‌اش را باز نکرد.

در تصوراتم زندگی ما، حرص ما، شوق ما و احساس خوب و بد ما به گردش ایام و بازی روزگار ما، چندان بی‌شباهت به داستان آن پیرمرد و بچه و بچه‌ها و بازی نیست.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *