واقعیت‌های انکارشده

آیا کسی پاسخی به این پرسش دارد که چرا بسیاری از آدم‌ها باید تاوان یک انتخاب اشتباه بر حسب نداشتن کمترین فرصت شناخت، شرایط نامساعد روحی، محیطی، اقتصادی،. فرهنگی، تاریخ، جغرافیا و سنت‌های مرسوم در برهه‌ای از زمان را تا پایان عمر بپردازند؟! چرا حق ادامه‌ی حیات سالم‌تر بواسطه‌ی زنجیری به نام مهریه و موجودی به نام بچه، از انسانها سلب می‌شود؟ چگونه است که خطای شناختی در انتخاب دوست و همکار طبیعی است و رابطه به محض تکرار آسیب بدون مجوز به پایان می‌رسد اما همین خطای شناختی در انتخاب شریک زندگی، جرمی است نابخشودنی که زندگی آدم‌ها را برایشان جهنمی می‌سازد جاودان؟

پرسشم در مورد تنوع‌طلبان و بهانه‌های هرزپریدنشان نیست که در هر شرایطی بهانه و دستاویزی برای گریز از موقعیت خواهند داشت. روی سخنم به موارد «متعهد» به آبرو، به فرزند, به خانواده، به بزرگترها، به اسناد و امضاهای پی‌درپی متون ناخوانده، به عواقب تنهایی طرف مقابل، به ناراحتی و اشک‌های گاه تمساحی طرف مقابل، به نیازی خودخواهانه و یکسویه‌ای به نام عشق، به عواقب این دنیا و آن دیگری، به گذشت‌های افراطی و خودشکنانه و روح‌فرسا، به احساس و افکار «همه» به جز خود و به گذشتن از تمام خود به‌خاطر دیگری است.

در باور من این‌همه تنبیه و تاوان و فشردن و قلب و زیستن دیگران به بهای نزیستن یک انسان جایزالخطا، به خاطر تنها یک خطا در یک انتخاب در یک مرحله از زندگی نمی‌گنجد.

پس کجاهای قصه‌ی زندگی می‌توان «راهی  یافت یا راهی ساخت.؟» به دوروبر نگاه کنید. راه‌یاب و راه‌ساز هر دو در دورترین حاشیه‌ی طرح زندگی با رابطه‌‌ای سالم  قرار دارند؛ لبه‌ی پرتگاه. از عواقب بستن این دو راه: گشودن مرزهای خیانت است یا فرار از تعهد و ازدواج.

زندگی را چه کسانی بر چه کسانی تا به این اندازه نفس‌گیر و تاب‌فرسا کردند؟ هم‌ آنان که نابخردانه همه را به یک چوب بدون درنظر گرفتن وجه احساسی و انسانی‌ انسان‌ها راندند؟ یا کسانی که برای به دست آوردن‌های به هر قیمت، شخصیت واقعی‌شان را زیر نقاب پنهان کردند؟ یا کسانی که الفبای رابطه را نمی‌دانستند و از ترس از دست‌دادن، خود را پنهان کردند و دورخیزکنان یک‌باره جفت‌پا به عمق رابطه پریدند؟ یا کسانی که به نقش و تاثیر خرافه در پیوند و فراغ، هزاران بار بیشتر از  نقش معاشرت و آگاهی و یادگیری باور داشتند؟ یا کسانی که با تصور داشتن ژن ازمابهتران خود را همه‌چیزدان عالم می‌دانستند و در واقعیت تهی‌دست از هرآنچه می‌بالیدند درحالی‌که اثری از دانسته‌هایشان در رفتار و اندیشه و کلامشان مشهود نبود و دیگران را نیز هیچ‌‌چیزدانانی می‌دانستند که هیچ رفتار و گفتاری از آنها مورد تایید و الگوبرداری‌شان نبود؟ یا کسانی که خود را زیرکانه زرنگ‌بازیگر صحنه می‌دانستند؟ یا کسانی‌که به احساس و حرمت نفس انسان مقابل خود ارزش قائل نبودند؟ یا کسانی که چشم‌بسته فکر می‌کردند با احساسی به نام عشق و تنها عشق، می‌توانند همه چیز را به میل خود کنترل کنند؟ یا کسانی که به «مردم چی میگن!» بیشتر از «عقل و فهم و وجدان چی می‌گه!» اهمیت می‌دادند؟ یا کسانی که به سرنوشت بچه‌هایی که از این نابخردی‌ها ناخواسته به میل آنها به دنیای ناامن‌شان وارد تا بلکه امنیت بیافرینند بی‌تفاوت بودند؟ یا کسانی که به نقش صداقت، گذشت، احترام، صبر و تعهد در زندگی ایمان نداشتند؟ یا کسانی‌که به آسیب‌های مستقیم و غیرمستقیم ناشی از تمام ناآگاهی ها ناباور و دیرباور بودند؟‌ همه‌ی موارد! همه‌ی موارد!

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *