از این حسن تا اون حسن صدگز رسن

 

از پله‌ها بالا رفتن و‌ پس از عبور از درب شیشه‌ای وارد سالن و سپس دفتر شدم. دو تا از کارمندها در آرامش محض مشغول کار و گپ‌وگفت بودند. آرامش فضا بیشتر به کتابخونه شبیه بود. با دفتر قبلی مقایسه کردم؛ دفتر مدرسه. رفته بودم تا یک برگه کپی را تحویل معاون بدهم و برگردم. از همان قبل از ورود به سالن صدای همهمه به‌پا بود. از اون حالت‌هایی که دور از جون همه سگ صاحبش رو‌ گم می‌کرد. حدود بیست نفری دور میز خانم معاون حلقه زده بودند. اثری از خود او که پیدا نمی‌کردم. حلقه فشرده بود و از لابلاشون نمی‌شد رد شد؛ نه با تا شدن و نه با لوله شدن. قدم هم یاری نمی‌کرد که از بالای سر بقیه نیم نگاهی به خانم بیندازم. به یاد بعضی از مکان‌های زیارتی افتادم که عده‌ای برای رسیدن به ضریح، چادرشون را ضربدری از دور کمر رد می‌کردند و پشت گردن گره کور می‌زدند و همچون سربازان بازوستبر پرنس‌جان در کارتون رابینهود، با فرو کردن و یا ضربه‌‌زدن‌های متمادی آرنج‌ به پهلوهای حریفان پیرامون، حلقه را می‌شکستند و پیش می‌رفتند. سرم را چند بار تکان دادم و از هپروت کارتون خارج شدم. با کت و شلوار رسمی و مقنعه، خلع سلاح به فاصله‌ی یک‌متری میز ایستاده بودم. من کجا، اون سربازا کجا و اون خانمها کجا! فکر شکستن حصر را از سرم بیرون کردم و به مدیر وعده‌ی دیدار و تحویل مدرک روز بعد دادم.

در مقابل، این دفتر عجیب آرامش داشت. فضای بیرون آرام‌تر. تا به امروز من که هنوز کمترین تنش و شلوغی را در این اداره ندیده‌ بودم با وجود اینکه کم هم مراجعه نداشته‌ام.

به خانم کارمند گفتم: «به‌به! چه مکان کاری خوبی دارید!» گفت: «خدایی این یکی نعمت را داریم. گوش شیطون کر، خیلی محیط آروم و بی‌حاشیه‌ایه!» گفتم: «الان مدرسه بودم دارم مقایسه میکنم اصلا قابل قیاس نیست.» گفت: «وای پناه برخدا. مدرسه‌ها که اعصاب فولاد می‌خواد.»

گفتم: «این چند وقت گرمی هوا حتی اینجا را هم که منطقه‌ی خنک بوده تحت تاثیر قرار داده.»

اون یکی کارمند گفت: «آره. اینجا هم دیگه بدون پنکه و کولر نمیشه مثل قبل دوام آورد. حالا باز فضای ما خوبه خدا رو شکر.»

خانم کارمند گفت: « چی بگیم والا. یه هوای خوبی داشتیم که به لطف خدا و بنده‌هاش اینم دیگه نداریم. دیگه نمی‌دونیم کلا به چی دل خوش کنیم توی این زمونه!»

خانم خوبی بود ولی از آن دسته آدمهایی بود که عموما هر بار می‌دیدمش از وضعیتی ناراضی بود. حکایتی را توی ذهنم تداعی می‌کرد از اون شتری که بهش میگن: «چرا گردنت کجه؟» با لب‌ولوچه‌ی کج و آویزونش جواب میده: «در کل من کجام راسته؟!»

 ایشون هم معمولا کل وضعیت موجود را همان حالت شتری می‌دید که هیچ نکته‌ی امیدوار کننده‌ای ندارد.

من اما هنوز کمی امیدوارم!

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *