حالش مساعد نبود. آرزو کرد که کاش میشد به گذشته برگردد. تمام گذشته را بیل زد اما در نهایت متوجه شد که حاضر نیست بهجز بخشی از دوران کودکی، هیچ مرحله از گذشتهی زندگیاش را تجربه کند. همان را انتخاب کرد. اما کمی که بیشتر فکر کرد، اقرار به کوتاهی انتخابش کرد و آن را نپسندید، از این جهت که برای تکرار هم یک تجربهی شیرین کوتاه، ناگزیر است تکرار ادامهی آن مسیر نچسب کودکی تا کنوناش را نیز بپذیرد. گذشته را بیخیال شد.
در تصمیمش تجدید نظری کرد. مصمم شد که فکرش را تنها به آینده معطوف کند. باغ رویایش پر شد از هزار راه نرفتهی پیش رو؛ اکثرا ناآشنا. در تصوراتش دهتا پله را بدون رعایت پیشنیاز، با عجله یکی کرده بود. این بود که هنوز راه زیادی را نپیموده، گم شد. به غلط کردن افتاد. به یاد ماجرایی افتاد که در آن فردی به قصد زیارت و برآورده شدن حاجات مشتاقانه و شتابزده به مشهد سفر کرد. از بداقبالی، همین که به مشهد رسید فرزندش را گم کرد. به التماس افتاد که: «یا امام رضا بچهام پیدا بشه، من دیگه غلط کنم بیایم مشهد!» این اضطراب وجودش را واقعی گرفت. از سفر پیش از موعد به آینده نیز منصرف شد. کمی درنگ کرد.
حالش را بسیار هم مساعد یافت، آدامسی جوید و سوتزنان زندگی کرد.
آخرین دیدگاهها