مادر دوستش خسته و زار از درد پهلو و چشم و پا نالان بود. قبل از دیدن او در عزای ماه محرم نیز به قصد ثواب گریه کرده بود. چشمانش اذیت میشد.
رو به مادر دوستش گفت: «خدا آسیب زدن به جسمی که به ما امانت داده رو ثواب ندونسته. کسی هم که معصوم باشه جایش توی لهشت، به گریه و عزای ما نیاز نداره. گناه نکنیم خودش عین ثوابه.»
مادر با لبخند تایید گفت:«درست میگی عزیزم. چرا اینجوری فکر نمیکنیم؟ راست میگی گریهی من چه اتفاق خوبی رقم میزنه؟» گویا منتظر بود کسی قلب او را لمس کند و واقعیتی را بگوید که او را ازین رنج برهاند. و رها شد. چای تازه را با لبخند نوشید و مشتاقانه به تعریف کردن از خاطرات قدیم رسید.
سالها بود که به رسم قدیم دور هم ننشسته بودند. تماس گرفت و برادرش را هم به جمع قدیم دعوت کرد. فرصت غنیمت تجدید خاطرات بود. عقربه های ساعت، عریان شتاب گرفته بودند. گفتند شنیدند خندیدند اشکهای سردشان را با گوشهی شال دزدانه پاک کردند. جای مادر خودش خالی بود. هر دو مادر، رفیق دیرین بودند. اما امروز یکی غایب بود. همان که سالها پیش پرواز کرده بود. اما متقابلاً با دیدن مادر دوستشان، کمی دلگرم وجود مادرشان شده بودند.
دختر رو به مادر به شوخی گفت: «مادر! انگار از دردهات اثری نیست. روبهراهی. از دیدن دوستم بیشتر از دیدن من سرحالی. خدارو شکر بعد از مدتها خوب میبینمت!»
مادر جواب داد: «خدا را شکر در کنارتون حالم خیلی عوض شد. کاش همیشه مثل قدیم کنار هم بودیم. گاهی همسایه و دوست خوب از هزار فامیل بهتر است.»
درست میگفت. زمان در کنارشان پر از حس خوب گذشت. خسته نشدند. ناله نکردند. دردها مرور نشدند. روز به زیبایی رقم خورد.
«هیچوقت قرصهایی که حال آدم را موقت خوب میکنند، جای خوبهایی که دل آدم را قرص میکنند نخواهند گرفت. هیچ وقت!»
آخرین دیدگاهها