کدام عشق؟

 

دوستش مجدد شماره هردو خواهر را گرفت. زنگ می‌خورد اما کسی پاسخگو نبود. یکشنبه بود و تعطیل. با وجود تفاوت زمانی بسیار با کانادا، آن ساعت زمان مناسبی برای گفتگو بود. نه وقت کار روز بود و نه زمان خواب شب.

خواهر بالاخره پاسخ داد. از شنیدن  صدای خواهر خوشحال و از اینکه چه کسی مهمان مامان و خواهر اوست ذوق‌زده‌تر شد. صحبت کذد. اظهار دلتنگی کرد. چهره‌ها بعد از دو دهه برای هر دو غریبه بودند. جز لبخند و لحن و صدا هیچ اثری برای شناسایی هم وجود نداشت. با اینکه هنوز سرزندگی و لطافت احساس در چهره‌ها موج میزد، بین لطافت الان تا دو دهه‌ی قبل دو دهه فاصله‌ی بسیاری افتاده بود.

خاطرات زیبایی در ذهن هر چند نفر زنده شد. زیبایی‌های جذابانه و پرکشش و خواستنی بدون نقاب و رنگی که کوته‌فکری های زمانه‌ای، بر آنها تار تنیده بود نیز جلوی چشمانشان راوی حکایتها شد.

به او گفت که از همان کودکی افکارش متفاوت بوده و نگاهش زیبا و درک‌نشدنی و همچنان که زیبایی‌اش.

اغراق نمی‌کرد. هنوز در پس تارهای غبار گرفته از رنج زمانه، چهره‌اش جذاب بود. شخصیتش گیرا. از او نیز متقابلاً همین عبارات پر تحسین را شنید.

مکالمه تمام شد. به گذشته برگشت.سرنوشت‌های کمی تا قسمتی مشابه. به یاد زمانی افتاد که سه سال در برابر عشق یکطرفه مقاومت کرده بود ولی معیار زمانه او را به تسلیم واداشته بود. اختلافات اولیه و ثانویه و پایای پایان‌ناپذیر و امید واهی حل شدن‌شان با قدوم مبارک فرزند و متسفانه ادامه یافتن آن تا بیش از بیست سال، از او جسمی بیمار و روحی زخمی و فرتوت ساخت. با تحلیل جسم و بطالت عمر، پس از سالها مادری، با روشن شدن تکلیف فرزند، نهایتا خود را از بلای ناخواسته رهانید. جدا شد. مهاجرت کرد. اما هنوز با وجود جدا شدن از تمامی رنج‌های احساسی یکطرفه و بدون اندکی درک، شاد نبود. بند ناف فرزندش از او جدا نشده بود. دلتنگی او آزارش می‌داد. اما مضطرب و مستأصل به ناچار انتخاب شرایط هرچند ناخوب را به ناجورترین شرایط ممکن ترجیح داده بود. گرچه بسیار دیر گرچه بسیار دور.

چه می‌شد اگر در کنار تمام مهارت‌هایی که می‌دانیم و حتی نمی‌دانیم، یاد گرفته بودیم که احساس و امید و عمر و زندگی هیچکسی را با نام عشق، با خودخواهی‌های حقیر خود به تباهی نرسانیم که در قبال این عشق تا ابد مدیون خواهیم بود. چه می‌شد اگر وادارمان کرده بودند که یاد بگیریم که به دام انداختن جسم هیچ‌کسی با جهل و خودخواهی و رمل و اسطرلاب زیر قاب عشق، روحی را رام و آرام نمی‌سازد و عشقی نمی‌آفریند. چه می‌شد اگر گناه زنده به گور سپردن حق زندگی کسی را کبیره می‌دانستیم. چه می‌شد اگر عاشقانه و انسان‌وار عشق می‌ورزیدیم و یقین حاصل می‌کردیم  که از ناآگاهی و بی‌خردی احساس ما نیز ممکن است نفس انسانی روزی هزاربار در خفقان به شماره افتد.‌ کاش بیشتر آموخته بودیم. کاش کمی آموخته بودند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *