نسیم خنک غروب به بعد خیلی آدم را سرحال میآورد. روزهای آخر بهار از حدود یازده تا پنج عصر، معمولا ظهر دمکرده و خفقانآور بود. از ابتدای روز حتی لکهای ابر در آسمان پر نمیزد. احساس میکردی که کسی برگ درختها را به برق وصل کرده باشد؛ جم نمیخوردند. گل و بوتهی باغچه هم طراوتشان را از بیتابی در گرما از دست داده بودند. بد گرم بود هرچند هنوز در محل سکونت او به روشن کردن کولر نیازی نبود.
روز شروع شده بود. کمی خواند، کمی نوشت، کمی پخت، کمی شست، کمی خرید، کمی هم گربهپروری و پیشینوازی کرد. ویژه برای پیشی سوسیس خریده بود. گربه نیز تمام روز کلا بیخیال او نشد. هرچند سوسیس را یکبار بیشتر نخورد. _آدم که نیست؛ سیر که شد بیشتر نمیخورد. _ چون روز قبل برایش کمی گوشت مرغ کنار گذاشته بود، فکر کرد لابد باز هوس گوشت کرده. شنیده بود: «خر که جو دید دیگه کاه نمیخوره!»
هم گربه کوچولو را دوست داشت هم نمیخواست لوسش کند. اما هر چه مهربانانه نگاهش کرد، گربه لب به سوسیس نزد. متاثر شد و متزلزل در تغییر سرویس پذیرایی. اما هرچه فکر کرد دید محاسبات حقوقیاش با هوس ایشان جور درنمیآمد که بتواند به اقلامش اضافه کند. مجدد خودمانی و آرام با او صحبت کرد. نه این که بخواهد خرش کند _ گربه که آدم نیست خر بشود _ واقعیت را به او گفت. گربه فقط میومیویی کرد و با چشمانی نافذ مقابلش نشست. بعد هم کمی با احتیاط و پاورچین وارد سالن شد اما همانجا در ورودی نشست. با تمام اخموتخم همیشگیاش، نرم و رام نشست و در پاسخ به هر جملهی او، میوی نرمونازکی میآمد. شاید هم واقعا حرفهای او را میفهمید. وقتی اجازهی ورود به فضای داخل خانه را نگرفت، به همان ورودی بسنده کرد. همانجا آرام لم داد و قرار گرفت. وقتی متوجه شد که بیچاره گربه از گرما و تنهایی به او پناه آورده بود، با خود گفت: «باز گناهش را شستم، اینبار اصلا پای شکم در میان نبود.»
دقایقی از مصاحبت با هم حالشان به راه بود. خیلی نگذشته بود که گربه باز چشم در چشم او دوخت، قروقمزهی ملیحی آمد، فروتنانه دمکی تکان داد و یکباره دور شد.
با رفتن گربه، باز تنها شد. سراغ رادیویی رفت که تازه خریده بود. کوچک بود و دیجیتال. اما هرچه اینور و آنور زد هیچ بخاری از آن بلند نشد. ظاهراً اوج مانور موجش در مغازهی فروشنده بود جهت قالب شدن. از خریدش پشیمان شد اما فایدهای نداشت. فقط به درد فلش و موسیقی میخورد. با خودش فکر کرد: «رادیو هم فقط همان رادیو قدیمیها؛ صدتا موج داشت و شرق تا غرب را تحت پوشش داشت آن هم به چه روانی!»
رادیو را کنار گذاشت. به دلایل متعدد از مدتها پیش خود را از تلویزیون محروم کرده بود. حاضر نبود باز به راهش بیندازد. در همین افکار و احوال غرق بود که باز ز رحمت دری گشوده شد و فکری به ذهنش خطور کرد. به سراغ گوشی، بازار و رادیوش رفت. از قضا بازار برنامهی رادیو هم داشت. خوشحال خوشحال نصبش کرد و بلافاصله به راهش انداخت. فوقالعاده بود؛ شبکههای فرهنگ، جوان، سلامت، نمایش، خبر، انگلیسی، خلاصه از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را یکجا داشت. گویی اولین رادیوی اختراعی را به او هدیه کرده بودند. رادیو را از قدیم دوست داشت و معتقد بود همیشه حس و خاطرهی خوبی از وجودش میگیرد. درهرصورت خوشحالی حاصل از نصب رادیو، حس دوران بچگی و ذوق حاصل از شوق اولین تلویزیونشان را به خاطرش آورد. کمی به خود ندا داد: «این عصر و اینهمه شوق؟!» اما در کل ذوق و حس او عصر نمیشناخت. بههرحال گرم جستجو و انتخاب شد. برنامهی فرهنگی آن روز گفتگویی در مورد حلقهی عرفان بود. مایل بود کمی بیشتر در مورد نمایشها و اهداف این حلقهها و دلایل جذابیت آن نزد یک عده، بشنود و اطلاعاتی بهدست آورد. کمی جذب گفتگو شد و به سلامتی آنقدر غرق آن شد که زمان وبیناری را هم که منتظرش بود از دست حافظهاش پر زد. همینکه نگاهش به ساعت افتاد از حلقه و عرفان و جو موجود درآمد و بدون تشریفات خاصی به وسط وبینار پرید. واقعا اگر کلاس حضوری بود میشد از این کارها کرد؟ کمکم داشت از تکنولوژی بیشتر خوشش میآید. با خودش فکر میکرد: «با وجود اینکه بسیار معتقدم تکنولژی در یک سری از موارد، انسان را کور کرده، اما ایمان هم آوردهام که فضاهای زیادی را نیز جهت شفا گشوده است.»
خلاصه در انتهای آن روز گرم بهاری، از این خوشحال بود که رادیوی خوبی داره که میشینه توی خونه و میبافه دونهدونه.
آخرین دیدگاهها