روز قبل پلکهایم مدام سنگین بود. تیرویید عزیزم که کمکار است ولی گمانم مدتی است در کل تعطیل شده و از اینجا کوچ کرده. اثری از وجودش نمیبینم. یددرمانی همان زمان زهر خودش را ریخت و کارش را ساخت. آزمایشها هر بار میزانی را نشان میدهند و پزشک هر بار میگوید: «نتیجهی آزمایش خیلی خوبه همین فرمان برو.» و من الان چند سالی است که همین فرمان رفتهام.
خلاصه نه دوغ خورده بودم نه هندوانه و نه سردیجات. با اتکا به علم به روانشناسی خودم فکر کردم لابد روانم پریش گشته و کودک درونم نیاز به استراحت دارد. سراغ کودک درون رفتم او هم خواب بود. به ناچار خوابیدم؛ یک ساعت, دو ساعت, سه ساعت، حدود ظهر شده بود و بیدار شدنی در کار نبود. با هر مشقتی بود دل از بالش کندم و خود را از جا کندم. گردنم غژغژ میکرد. دلایدلکنان به سمت آشپزخانه رفتم و در عالمی نزدیک به هپروت، یک فنجان قهوه به سلامتی تیروییدم زدم. کمی گذشت. تاثیری نداشت. از خانه بیرون زدم تا حال و هوا عوض کنم. عوض شد. خیلی عوض شد. آنقدر که تا چهار صبح فردا پلک بر هم نگذاشتم. بعد از چهار هم که بلند شدم و روز از سر گرفتم. انگار خود قهوه بعد از حدود ده ساعت، تازه بیدار شده بود تا اثرش را شروع کند. بیداری کل شبم را گرفت و صبح از ساعت نه خوابیدم تا سه بعدازظهر. خواب کل روزم را گرفت. با هر کلافگی بود بیدار شدم. انگار همه چیز در هم شده بود. هر چه به ذهنم فشار آوردم پروازی را به خاطر نمیآوردم اما جتزدگی را احساس میکردم. أش نخورده و دهان سوخته. کجا رفته بودم و برگشته بودم و با کدام بلیط را هم به خاطر نیاوردم. دست آخر برای دلداری چشمانم سرودم: «خفته جان! قهوه چیز خوبی نیست!»
آخرین دیدگاهها