دیروز بالاخره به حول و قوه الهی و توان خدادادیام، پروفایل اینستا را کمی تغییر دادم. آنقدر نت روان است که همین تغییر یک جمله یک شبانه روز وقت گرفت، محتواسازی و نشرشان بماند. فقط توانستم جملهای را از بایو حذف کنم بلکه تصورات احتمالی بیپایه، کاری و دستی و دلی را نلرزاند. جزییاتش بماند. راز مگوست.
بزنم به تخته، همچنان فاصلهام را با همه رعایت کردهام که خدای ناکرده هرگز سپر به سپر نشویم و رنگ و رویمان باز نشود. نوشتم سپر به سپر، چون شاخ به شاخ قدیمی شده _ گاهی برخی میگویند ما منظورتان را نمیفهمیم! گاهی فکر میکنم من و ما و بسیاری از ما در تصور دیدهگانی، از بازماندگان دوران دایناسورهاییم که از نیکبختی به زمانهی حال پرتاب شدهایم _ خلاصه، شاخ واژهی مستعمل روزگاری بود که ما اصلا کلاس نداشتیم که دیگر کار داشته باشیم؛ الاغی بود و گاوی و گوسفندی و شاخ هم از واژههای بسیار شاخ بود (اینجا منظور شاخ امروزیهاست. این شاخ را میگیرند آن را نه!).
من هم نه اینکه خیلی زیادی انگلیسی خواندهام، واژههای معادل فارسی را به سختی به یاد میآورم. همهشان نوک زبانم گیر میکنند! الان هم به ذهنم رسید که کار همان ماشین است. البته از آنجاییکه امروز ما همگی مردمانی هستیم توسعه یافته و کارسوار سوار بر کار، واژههای فراوانی از جمله «شاخ» را با کار زدیم و ناکار کردیم و سپر و اگزوز و امثالهم را جایگزینشان قرار دادیم.
باز ذهنم بدون اجازه پرید وسط حرفم!
انقدر جذب تکنولژی و پیشرفتهای چشمگیر مکررمان شدهام که هی این موضوع به کل از دستم میلغزد. بگذریم. با وجود داشتن کمی تا قسمتی مشکلات ضعفانی چشمی، گهگاهکی مینویسم خط در این گوشه کنار، تا روزی که من که _دور از جان_ مردم خط بماند یادگار. هرچند در این مورد هم شگفتانگیز پیشرفت کردهایم. نمینویسیم، تایپ میکنیم. حیرتآور است. دیگر هیچکس قادر نخواهد بود که خطمان را هم شناسایی کند حتی به یادگار.
دیروز بر حسب اتفاق، مطلبی را در مورد رفع ضعف امثال چشم من خواندم. مواد لازم سفارش شده را در هم آمیختم. تکتک مواد در تجزیه محشر بودند، خوشمزه، اما نگو که مردهشور ترکیبشان را ببرند. مزهی گه میداد. البته اولین یا آخرین دفعه و دلیل گه خوردنم را به یاد نمیآورم. در شگفتم که کدامیناش این جمله را به یاد من انداخت_ البته شاید رنگش این استعاره شیرین را در ذهنم به سرعت ساخت و تداعی کرد._ از این هم بگذریم. فعلا که باید حداقل دو سه روزی تحملش کنم. ما را چه باک! باک ما از این گندتر را هم تحمل کردهاست.
قرار شد کوتاه بنویسم بی حرفی از آینه و ابهام، اما «هرچه که میگویم را تو باور بکن.» پس چه فکر کردهای؟! مرض که ندارم. دلم که درد نمیکند و به سرم هم دستمالی نپیچیدهام. من وقتی که مینویسم، وقتی که وقت میگذارم و مینویسم، یعنی وقت میگذارم و مینویسم که باور بشوم وگرنه که بالش نازبالشم مثل دستهی گل، مشتاقانه چشمانتظار سر سنگین من با نظم و ترتیب انجا در فاصلهی دومتری نشسته است. اینکه این چند ساعت چقدر دلش برای سرم تنگ شده را فقط خدا میداند و من. چشمانم هم رو به احتضارند. اما باید این نوشتهی سر به هوا را به سرانجامی برسانم. هر چه تلاش میکنم تا این لحظه که به جمعبندی نرسیدهام.
خب میگفتیم. قبلترها میگفتیم: من میخواهم بزرگ بشوم تا دکتر و معلم و مهندس و مترجم و نویسنده و خلبان و ملوان و پرستار و بنا و نجار و نقاش بشوم. _ اثرات زیادهخوری!_ باز ذهنم شکروار میان کلامم پرید و یادم افتاد به دوران مدرسه و به حروف مشدد سه شغل آخر مذکور. معلم کلاس اولمان اینطور میگفت که برای آنکه فراموش نکنیم کدام حروف این کلمات تشدید دارند و علامتشان را حتما بگذاریم، آن حرف را در کلمه دو بار بخوانیم. ما هم که حساب از دستمان در میرفت، مثل کودک الکنی که ترس و لرز هم جانش را فرا گرفته، آن را بنننننا، نججججار، نققققاش تکرار میکردیم. دست آخر هم با نهایت درایت، در املاهایمان یا کلا علامت تشدید نمیگذاشتیم یا یک در میان کلماتمان را مشدد مینوشتیم.
داشتم از مشاغل بزرگسالی رویاهایمان میگفتم که باز رشتهی تسبیح من بگسست معذورم بدار.🫣. اما خدای من شاهد است که پیوسته تا همین سطر دستم به دگمههای لپتاپ گیر بود و همینجا تپیده بودم و میتایپیدم.
خلاصه آن وقتها خیلی میخواستیم بزرگ شویم. گویا برایمان خیلی کاشته بودند. ولی الان آنقدر بزرگ شدهایم که دیگر به معنای واقعی در پوستمان نمیگنجیم؛ اگر خدا بخواهد داریم میترکیم. پوستمان دیگر نمیکشد خودمان که بماند. در هر حال قصه کوتاه کنم: ما از این انشا نتیجه میگیریم که ناچاریم نتیجه بگیریم که وقتی فرتوت و کهنسال شدیم میخواهیم چهکاره شویم. نمیشود که تمام دوران سالخوردگی را مرد.
این بود انشای من برای دو سه روز. چه خبر است هر روز هر روز؟ آن قدیم ندیم هم ملت یا در درودشت به پایکوبی و روحنوازی مشغول بودند و ز سودای جهان فارغ و یا به قول خودشان _غیبت نباشد_ دستشان اندر دامن ساقی سیمین ساق بود که آنگونه مینوشتند. آن بیچارگان دود چراغخورده و از پس رنجها عبورکردهی نکونام بزرگ را فعلا قاطی نکنیم. حالا ما چه؟ در اوج خوشبینی لیوان آبی به دستمان دادهاند که تازه آنهم هرچه به آن مینگریم، ظاهرا انگار آب نیست، پسآب است. _ حالا من محض رعایت ادب و خوشآموزی و بدنیاموزی، اسمش را نمیآورم که خوانندگان همه استریلیزه و ساده و هر چه میخوانند، همان را تصور میکنند و لاغیر._ آخر اصلا اینجا که من زندهام, همه باباند و من ناباب! اینست که من و همه یا هم را نمیفهمیم یا هم را با نیشخندی ملیح از زیر سبیل رد میکنیم.
خلاصه باز از مطلب دور نشویم. من امروز هر چه با عینک و بدون عینک و با ذرهبین نیمهی پر را نگاه میکنم هیچ چیز خاصی نمیبینم. علیایحال هم کمی میخوانم و هم کمکی مینویسم، به امید تهنشین شدن پساب درونی لیوان و نورعلینور شدن همان آیندهای که اگر آمد که خوش آمد و خوش به سعادتش و اگر هم نیامد که خودش ضرر کرده و به جهندم.
آخرین دیدگاهها