سرنوشت صدف‌های ساحلی

اولی:  شما واقعا خسته نشدین؟

دومی: خب ما هم طبیعتاً خسته شدیم. هر کاری سختی های خودش رو داره. زمانی دلم می‌خواست آدم تأثیرگذاری باشم. به قدری حاجت‌روا شدم که مرکب اثرش رو از من گرفت. اما حالا دیگه گاهی حالم از اسم اثرگذاری به هم می‌خوره.‌

سومی: والا دیگه هیچ کاری به این زاری نیست. هم حرص خودت را داری، هم جای دانش‌آموز باید حرص بخوری و هم جای اولیا. بچه‌ها هم که اصلا توی باغ درس نیستن، خودمون هم شدیم چوب دو سر طلا.

چهارمی: به هرحال تعدادی هم هستن که به آموزش اهمیت میدن. گاهی هم رفتارایی رو یاد می‌گیرن و حتی یاد میدن. خیلی از الگوهای رفتاری غلط هم گاهی کمرنگ میشه و از بین می‌ره.

پنجمی: وای این نسل دردانه‌‌های حسن کبابی که فقط چیتان‌پیتان می‌کنن و با یه عالمه خوراکی مفصل، کوله‌پشتی‌ها رو برمیدارن و میان مدرسه. انگار اومدن تور تفریحی سیاحتی، نصفشون هم که کلا سر کلاس خوابند، یک‌چهارم هم یا خسته‌اند یا گرسنه یا بی‌انگیزه. اصلا دیگه درس و آموزش فایده‌ و مفهومی نداره.

ششمی: شما و اولیا هم مدام مثل کنیز حاج باقر نک‌وناله کنین. عزیزم شما وظیفه داری درست رو بده، خوند خوند، نخوند هم که دیگه ما کاسه داغ‌تر از آش نیستیم. اگه نصفشون هم تلاش بکنن کافیه. اصلا ما که مثلا درس خوندیم کجا رو گرفتیم؟

هفتمی: ما هر وقت اومدیم مثلا یه چای بخوریم نفسی بگیریم و برگردیم سر کلاس، آنقدر شکوه و شکایت شنیدیم که خسته‌تر برگشتیم. هر نسلی با نسل‌های دیگه متفاوته. مگه همه‌ی هم‌دوره‌ایهای ما یه سرنوشت مشترک داشتن؟ هر زمانی هم مشکلات خاص خودش رو داشته. ما کارمون رو میکنیم دیگه نتیجه‌ی کار ما و تلاش بچه‌ها با خداست.

این نمونه مکالمات رایج بین معلم‌ها بعد از بعضی از کلاس‌های پر از شیطنت و یا پر از بی‌حوصلگی‌هاست. خرده‌گیری گاه‌وبیگاه از واقعیت‌هایی که مشاهده می‌شوند و جهت تخلیه‌ی بار منفی روح، بیان می‌شوند.

شرایط به گونه‌ایست که گاهی حق با دانش‌آموز است، گاهی با معلم، گاهی با اولیا و گاهی با مسوولین  اما به هرحال هیچ‌کدام عذری برای کوتاهی وظایف‌شان نخواهند بود.

در داستانک کوتاهی نقل شده که دو تا دوست در کنار ساحل، قدم‌زنان از تماشای دریا و طبیعت پیرامونش لذت می‌بردند. یکی از آنها هر چند قدم می‌ایستاد و صدف‌های زنده ساحل توی مسیرش را به آب پرتاب می‌کرد. دوستش که از این توقف‌ها به ستوه آمده بود اعتراض کرد: «تو میدونی چندصدهزارتا از این صدف‌ها در حواشی ساحل از دریا باز موندن؟! حالا به فرض که  چهارتاش رو هم تو به آب انداختی و تلف نشدن، آخرش که چی؟ فرقی میکنه توی در اصل ماجرا؟» آن مرد در حالیکه یک صدف دیگه را برمی‌داشت، به سمت دریا پرتابش کرد و گفت: «برای این یکی فرق می‌کنه. این یکی سرنوشتش عوض شد.»

گاهی لازم است که توی شرایط سخت کاری، نگاهمان را از صفر و صد برداریم ولی هرگز به صفر نرسانیم؛ حتی اگر دو قدم بالاتر از صفر برویم.‌

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *