پنجشبه بود. فرصتی برای پرداختن به هرآنچه به تاخیر افتاده بود و هم استراحت پایان هفته. برای شروع مواد مخلوط طعمدهندهی نان را برداشته و به سمت نانوایی رفتم تا جناب نانوا نان سفارشی با عطر کنجد و سیاهدانه و رازیانه و گلزرد و پیازک بپزد.
هوا بارانی بود و نسبتا سرد، اما بسیار دلپذیر. کمی زود به نانوایی رسیدم. بیشتر از نیم ساعت به شروع پخت سری دوم مانده بود. نمیشد معطل ایستاد. نانوا مواد را گرفت و گفت: «نیم ساعت بیشتر تا شروع پخت زمان دارید. میتوانید بروید و هر کاری دارید انجام بدهید و دوباره برگردید.»
کار خاصی به ذهنم نرسید که توی این بازهی زمانی کوتاه انجام بدهم. تصمیم گرفتم بهجای عصر، صبح به گلزار بروم و به مادر و مادربزرگ و بقیه سر بزنم.
وارد محوطهی آرامستان شدم. خلوت و آرامش و سکوتی محض تمام فضا را دربرگرفته بود. هیچکس جز من آنجا نبود. شب قبل هم جز من هیچکسی زیر باران پیادهروی نکرد. ظاهراً همه از پشت پنجره در منزل یا پشت شیشهی اتومبیل و یا از صفحههای مجازی، لذت باران را احساس میکردند.
سکوت کمی وهمآور بود اما نمیترسیدم. به تکتک ردیف قبرها که مثل قارچ بر زمین روییده بودند نگاه میکردم. هیچوقت آنقدر به آمار متغیر دقت نکرده بودم؛ چه تعداد آدمهایی که پیش از این خود به زیارت اهل قبوری میآمدند و اکنون در کنار آنها با اندکی فاصله آرمیده بودند. چه تعداد افرادی که روی زمین مجال آرامش یکدیگر را سرسختانه ربوده بودند و اکنون زیر زمین به حالت تسلیم یکجا در آرامش به سر میبردند.
با مشاهدهی آن فضا هزار فکر در سرم چرخید تا بالاخره خود را بالای سر مادر و مادربزرگم دیدم. سنگ مزارشان نیاز به شستن نداشت و فضای اطرافشان انسان را به دیدار مرگ مشتاق میکرد. چه طراوت بینظیر! خاطرات دور و نزدیک مادرانم همچون همان تکبیت کوتاه بارانی حک شده روی سنگ قبر، بر سرم میباریدند. مثل همیشه کوتاه گپوگفتی داشتیم. کمی طولانیتر. بعد از قرائت فاتحه، از سکوت حاکم بر آن فضا و ورودم به قلمرو اموات که نه، از ترس عبور گاهوبیگاه زندگانی که نمیشناختم از مادرانم خداحافظی کردم بااینکه دلم میخواست زمان بیشتری را در کنارشان با زمزمهی مبهم مهرشان میگذراندم.
به ساعت نگاه کردم. پیش نمیرفت. تصمیم گرفتم نفسی در پارک تازه کنم و در لذت طراوت پس از بارانش سهیم شوم. پارک در خلوت خود هوشیارانه غنوده بود. مرغابیهای استخر همین که صدای پایی را از دور میشنیدند، به سمت صدا و به امید غذا نرم و رقصان شنا میکردند. خوراکی همراه نداشتم. امیدوارشان نکردم و با فاصله از استخر پیادهروی کردم. سوز سردی تمام صورتم را به گزگز انداخته بود و گاه به گاه اشک سرد سردم در نم باران گم میشد. محوطه را چرخی زدم، حظ بردم، عکس گرفتم و برگشتم. مرغابیها اینبار در مسیر بازگشت در مقابلم قرار گرفته بودند. نگاه زیبا و زیرکانهشان این پیام را برایم تداعی میکرد که:«مشغولالذمهای اگر خوردوخوراکی همراه داشته باشی و تنهاخوری کنی.» اما چون دست خالی و بدون برنامه آمده بودم متقابلا با نگاهم متوجهشان کردم که:« شرمندهام. ولی انقدر با نگاهتون منو توی معذوریت قرار ندید که ناچار شم برم و نونهای امروز را به شما تقدیم کنم. نه تعداد نونهای من با آمار شما میخونه و نه فرصت مجدد توی صف ایستادن دارم.»
باز به ساعتم نگاه انداختم. خدای من هنوز هم وقت داشتم. حالا دلم میخواست مثلا یک بار یک روز دو دقیقه دیرتر از معمول خواب افتاده بودم و نیت هم کرده بودم هر طور شده سر وقت به محل کارم برسم. آن وقت عقربه بود که پشت عقربه میدوید تا یک وقت خدای نکرده لحظهای هرز نرود. اما الان که عجلهای نداشتم بازی زمان اسلوموشن بود و ثانیهشمار هر دهثانیه یک قدم پیش میرفت. بالاخره راه افتادم و پارک را ترک کردم. بین راه موزیکی گوش دادم ولی باز ضبط را خاموش کردم؛ صدایش ترانهی باران را خش میانداخت.
به نانوایی رسیدم. نوبتم رسید. نانهای خوشعطری که آماده شده بودند را تحویل گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. طبق الگوی رفتاری خرگوش کارتون دوران کودکی، با تقسیم نان، یکی به این خواهر و دوتا به آن برادر و یکی این و یکی آن بالاخره به منزل رسیدم.
حسابی سردم شده بود. اگر پیاده بودم تبدیل به قندیلی خمیر در دست شده بودم. معطل نکردم. کتری آب را گذاشتم به جوش بیاید تا با دمنوش گرم نعناع کمی تازه شوم. کتری را تا نصفه بیشتر آب نکردم بلکه زودتر به جوش بیاد. اما هرچی کنارش ایستادم از رو نرفت و گرم نشد. ازش فاصله گرفتم . رفتم و خردهکارهایی را انجام دادم و باز برگشتم اما هنوز از نقطهی جوش خبری نبود. توی هال پیادهروی کردم و گلها را آب دادم و باز برگشتم اما همچنان خبری نبود. سرما غرق گرما شده بود. هوس دمنوش از سرم پریده بود آنقدر که کمکم میلم به سمت بستنی میرفت. با خودم گفتم: «ظاهرا هر چیزی را که بیشتر بهش توجه کنیم، بیشتر برامون ادا میآد.» موقت بیخیالش شدم. برگشتم سر لپتاپ و روشنش کردم بلکه دو کلمه ادبیات خلق کنم. طبق قاعده، هنوز روشن نشده، صدای جیغ و سوت و هوار کتری بلند شد که: «اوّل منم! اول من.»
با مشاهدهی مکرر این نسبیتهای زمانی به یاد یک ضربالمثل انگلیسی درست افتادم:
A watched pot never boils
آخرین دیدگاهها