چند ساعتی بود که باد بیسروسامانه و غوغاکنان اسرار کل جهان را در سرتاسر قلمروش آشکار میکرد. چقدر گذشت نمیدانم. اما کمی بعد همان آسمان نیلگونی که دو روز قبل رنگینکمان را در آغوش گرفته بود، امروز بهتدریج تیره و تیرهتر شد. آن دوردستها در چشمانداز افق، مهر درخشان نیز نرمنرمک پنهان میشد و با تمامی رنگهای گرمش، تن عریان زمین را به سرما میسپرد. آسمان به چهلتکهای مرکب از الوان مختلف در هارمونیی حیرتآور میماند. کمی آنطرفتر خطوط رعد با بازی «اگه تونستی پیدام کن» دیدگانم را به جستجو کشانده بودند. بوم نقاشی طبیعت از زمزمههای خیالپرور پرشهدوشرنگ جان گرفته بود. داستان آرزوها و غمهای بیانتهای اهل زمین به دیدگان ابرهای سرگردان سپرده شدند که تمام گنبد کبود را درنوردیدند و بیمقدمه باریدند. نغمههای مبهم گنجشککان پرگوی، عطر پرطراوت و سکراور باران و نوای طربناکش، دیگربار و دیگر بار تمنای پرسههای زندگیبخش را در دل و جانم شعلهور ساخت. به رویای دلم جان سپردم. دوباره زاده شدم و ابدیتی به درازنای امروز را زیستم.
آخرین دیدگاهها