دورهی متوسطهی اول درس میخواند. بسیار مودب و حساس بود. سلیقهی انتخاب لباسهایش دومی نداشت. گریم چهرهی بچههای فامیل را در تولدشان به زیباترین و خلاقانهترین شکل ممکن انجام میداد. نقاشیهایش پر از احساسات دخترانه بود. خودش نیز از زیبایی خدادادی بدون افاده بهرهمند بود. محاسنش را شفاف نمیدید. مدرسه را دوست داشت و نداشت. خانه را نیز دوست داشت و نداشت. از تمام کتابهای دوران تحصیلش فقط چند تکدرس را بدون تذکر میخواند. تنها همان دروسی که معلمهایش را دوست داشت. همواره سکوتی در کلاسهای درس بر دل و زبانش جاری بود.
آن روز مصاحبه داشت. برای ثبتنام در مدرسهی جدید. از همان ابتدا استرس پنهانی در چهره زیبای معصومش آشکار بود. تمرکزش به تدریج به شدت کم شده بود؛ از اثرات موبایل و استرسهای محیط و عوامل پیدا و نهان دیگر. هر بار که توان پاسخگویی به سوالات کلاس را نداشت به حجم استرس و خودکمبینیاش افزوده میشد. خودخوریهای بزرگ و پنهان کودکانهاش را بزرگسالان احساس نمیکردند. میدیدند. توجه نمیکردند. نمیخواستند بدانند که این تلنبار وهم نهایتا جایی در جوانی به انفجار میرسد.
بعد از مصاحبه تمام تنش به درد آمد. راهی بیمارستان شد. بستری شد. مرخص شد. هنوز آثار کسالت در تنش مانده بود. سن کم و دلگرم نبودن در مدرسه و خانه. استرس و اضطرابی که در هر دو محیط به جانش میافتاد. مگر یک دخترک تازه به نوجوانی قدمگذاشته چقدر توان دارد که مدرسه و خانه هردو با قوانین و چارچوبهای خشک بیرحمانه بر روحش میتازند. اربابان روح طفلکان معصومی که با ورود به مدرسه با انبوه مواد آموزشی حتی فراتر از درک و توان بزرگسالان بیرحمانه بر روح او میتازند و تمام کودکانگی او را ندانسته و سرسختانه به تاراج میبرند. به کجا چنین شتابان؟ گویا امروزه نیز از طرف دیگر بام افتادهایم و به شیوهای نو همان خطاهای قبل را تکرار میکنیم. امروزه که همه چیز در تهیهی امکانات صوری و مادی خلاصه شده است برای روحهایی که به تدریج از سنین کودکی رو به نومیدی و زوال میروند. شاید فراموش شده که او نیز انسان است و امانتی از خالقش و نه بردهی افکار و احکام چنین بزرگسالانی که بدون توجه به روحیات آنها، اغلب فقط امر میکنند و بزرگی نمیکنند. کمتر روزیست که شاهد دغدغههای فکری و روحی امثال این دخترک نباشم و احساس تاثر و تاسف نکنم. والدین از بچهها و از مربیان ناراضی، معلمها از اولیا و بچهها ناراضی، بچهها هم از خودشان ناراضی و هم دلشان میخواد که نه سر به تن اولیا باشد و نه مربی. این وسط مشترک مورد نظر هدف، اولیا هستند و مربیان و من معلم. از امثال من کاری برمیآید؟ باید در حد توان تلاش کنیم. درحد توان که میتوانیم. هرچند کافی نیست و اصلا کافی نیست. اما ضروری است. حتی یک گام.
آرزو دارم روزی برسد که هم برای ازدواج و هم تدریس، آزمونهای سنجش آگاهی از سرپرستی فرزندان نسلهای بعد به عمل آید که جگر همه حال بیاید. کاش مطالعه و آزمون والدین اجباری بود برای ثبت نام فرزندانشان در مدارس و معلمان و بهویژه مشاوران در تعامل و رفتار مناسب با دانشآموزان و بهویژه در مقاطع تحصیلی ابتدایی. کتاب <بدن هرگز دروغ نمیگوید> به بخشی از کلام من صحه میگذارد و امید که ضرورت مطالعهی چنین کتابهایی برای اولیا و مربیان هردو روزبهروز محسوستر و آشکار شود.
آخرین دیدگاهها