مسافر کوچولو: از کجا باید بفهمم که وابسته شدم؟
روباه: تا وقتی که همیشه هست نمیفهمی.
این دیالوگ کوتاه من را ترغیب به نوشتن از عشق کرد. بهویژه که اثرش را در پیوندی دیدم که با چالشهای مکرر بیپایان با وجود فرزندان نیز مصمم رو به جدایی بود. اما با اندکی فاصلهی معقول از هم، اینبار بدون تردید و تکرار تزلزلهای پایانناپذیر دوباره به هم پیوند خورد.
این روزها بیشتر شاهد روابط موقت و طلاق هستیم تا ازدواج و پیوند سالم عاشقانه. به تکرار شاهدیم که هنوز مدت زیادی از پیوند عاشقانهی پرشور نگذشته، ساز جدایی نواخته میشود.
ابتدا با امید به این که قول و عهد خود را تا ابد در خاطرشان زنده نگاه دارند پس از تبسم و روبوسی، شادیکنان رهسپار خانه میشوند و عاشقانه زندگی را شروع میکنند.
مدتی میگذرد. زمان بر همه چیز رنگ میپاشد. رهسپار خانهی مشترک شدهاند اما در واقعیت گویا خانهای وجود ندارد. بیشتر شبیه پناهگاه است. نه از حیاط و گل و بوتههای زیبایش خبری هست، نه از عطر گرم و دلچسب غذای خانگی، نه از گپوگفتهای صمیمانه و عاشقانه و نه از حوصلهی آراستن فضای خانه با سلیقههای زیبا. آنچه هست اشیای بیروح صلبسخت است در فضایی سرد آکنده از سستی و ملالت و خاطرات تیره.
زن نومیدانه به دنبال چیزی است که آن چهاردیواری را برای او قابل تحمل کند. با هر بهانهی کوچک آن فضای سرد را ترک میکند و به عنوان آخرین پناهگاه موقت باز به لانه میخزد. مرد چیزی برای گرم شدن دل و راحتی انگشتان آغشته به کار و کار، در خانه نمییابد. در چنین فضایی چیزی تازهای یافت نمیشود که به زندگی رشد و معنا دهد.
کم نیستند افرادی که بهترین قسمت عشق را نیز, احتیاط میدانند این است که گاهی تصمیم میگیرند بچهدار نشوند تا موانع طلاق را سنگین نکنند. در چنین خانههایی حتی صدای شیرین کودکی نیست که این سکوت سنگین را بشکند. قهقههی فرزندی نیست تا رنج روزانه آنها را بتکاند. _ ازدواجی بر مبنای احتمال طلاق _ بیشتر نوعی همکاری جنسی است تا نمایش شکوه پیوندی بر مبنای عشق.
هر زمان که زن و مرد هر یک به نوعی غرق خود شوند، خودگذشتگی عشق به خودپرستی و خودبینی بدل خواهد شد. گاهی وقتی پای بچه هم در میان نباشد، پای هزار بهانه برای ناسازگاری به میان خواهد آمد. طولی نمیکشد که کلمات پرمهر و قربانصدقهرفتنها و عزیزم شنیدنهایی که زمانی هر دو را تکان میداد، پیشپاافتاده شده و معنای خود را از دست میدهد.
در این سبک زندگیهای رو به افزون، روح انسانی هیچ عبادتگاهی برای شفا در آرامش و عزلت نمییابد و کوچکترین موانع طبیعی زندگی مشترک نیز عبورناپذیر دیده میشود. عشق که روزی رؤیا بود و دنبال کردن رؤیا بود به پیکاری رو در رو بدل میشود. به همه چیز محاسبهگرانه نگاه میشود. هر عامل مخربی به آرامی در بافت زندگی رسوخ میکند. توجهات از محاسن یکدیگر برداشته میشود. بیرون از این پناهگاه نیز جذابیتهای چشمگیر و آسانیاب فراوان است. در ظاهر هیچکدام قصد خیانت ندارند و آنچه هست عطش حیات است و بقا. ناگهان حس بر عقل غالب میشود و وفا نیز رخت برمیبندد. خشم و بدگمانی کشف خیانت، همچون حلال مشکلی که دیگر با تظاهر و خودداری حل نمیشد مورد استقبال گرم قرار میگیرد. به تدریج زمزمهی طلاق شنیده میشود و در محاکم طلاق، هردو غمزده منتظر پایان این نمایش حزنانگیزند. هر یک در نهایت مبالغه، خشونت و بیرحمی طرف مقابل را به روی دیگری فریاد میزند؛ رویی که زمانی برای مطلوبترین و دلخواهترینشان بود. بدون آنکه فرصت اندکی فاصله به یکدیگر دهند (مدتی کوتاه، جدا از هم تنها و بدون خودفریبی و تصور فرد دیگری در ذهن) در تلاش برای جداشدن از هم گوی سبقت میربایند. هردو برنده میشوند. یله و رها از یکدیگر. حال میتوانند از نو به آزمایش بپردازند بدون آنکه بدانند وضع که همان وضع سابق باشد، پایان آزمایش نتیجهی متفاوت و بهتری نخواهد داشت.
این داستان تنها بخشی از ازدواجهای نافرجام امروز را در برمیگیرد چه بسیار ازدواجهایی که حرئت ابراز عدمسازگاری ندارند و چه سیار مواردی که با موانع دادگاهی سالها درگیر فرایند جدایی هستند.
امروزه شاید تنها عشاقی که ستایندهی واقعی عشق باشند بتوانند چارهجویی کنند تا نگذارند عشق به این جوانی بمیرد و جای آن را روابط آشکار و نهان موقت ناپایدار و خالی از تعهد، مسئولیت و بنای اعتقادی و اخلاقی در شکلهای فریبنده و چاپلوسانهی زیبنده به نام عشق بگیرد.
آخرین دیدگاهها