احترام فاصله و اعتماد

 با اینکه داریم به چارچار نزدیک می‌شویم و بعدش هم سرمای پیرزن را رد می‌کنیم امسال اینجا همچنان اثری از زمستان نیست. برف که بماند، حتی سوزبرف و سرماریزه‌ای هم از دست آسمان نچکید. فقط داخل خانه سوز یخی از هر روزنه وارد می‌شود و باید گرم بپوشی و گرم بنوشی و بیرون از خانه در زل آفتاب هم سوز سرما سر و صورتت را به گزگز می‌اندازد. هنوز بین روز هوای بیرون متعادل‌تر از درون خانه است.

 ظهر بود و هنوز ناهار آماده نبود اما گرسنه بودم. لقمه‌ی کوچکی گرفتم تا حدی که ته دلم را بگیرد. به حیاط رفتم تا از گرما و نور آفتاب هم بی‌بهره نباشم. چشم‌هام به چشم پر از برق شیطنتش افتاد که خمار در آفتاب محیط را ورانداز می‌کرد. اشرافیانه لم داده بود. یکهو به من خیره شد. وقتی دید من هم نگاهش می‌کنم میومیوی خواهشانه‌ای کرد. می‌دانستم که گرسنه است. ژستش تکراری بود.

برگشتم و یک لقمه هم با نان کمتر برای ایشان گرفتم و آوردم. لقمه را به فاصله‌ی یک متری خودم گذاشتم. کمی به علامت اعتراض مِرنُو کشید. توقع داشت باز لقمه را ببرم و جلوی پایش بگذارم تا مانورش را شروع کند. اول  با سرعت به سمت بالای درخت بپرد و دور که شدم بیاید و لقمه‌اش را بردارد و برایم قروغمزه هم بیاید. همیشه از این حرکتش لجم می‌گرفت. این‌بار گفتم دردانه‌ی حسن‌کبابی که هم باشی، من به‌خاطر تو نیم‌وجبی به میلت نمی‌چرخم. اگر گرسنه‌ای قُدبازی را کنار بگذار و خودت زحمت بکش بیا و لقمه را بردار. با لقمه جوری و از خودم فراری؟ رفتارش با همسایه هم همین مدل بود.

کمی گذشت. جُم نخورد. من هم جُم نخوردم. گفتم هرچقدر تو قُد باشی من هم به همان میزان قُد. من که  لقمه‌ی خودم را می‌خورم و بعد هم ناهارم را. تو هم هر وقت گرسنه‌ات شد، راهت را پیدا می‌کنی. تو که پیشیانه قیافه‌ی گوش‌سیاه می‌گیری همان‌قدر هم زبل باش و حداقل تروفرز لقمه را بردار و دربرو اما انتظار پیشخدمتی مکرر از من نداشته باش.

انگار خیلی دقیق گوش می‌داد اما می‌فهمید یا نه نمی‌دانستم. پشتم را به او کردم و بدون توجه به‌ش توی آفتاب دراز کشیدم. چند دقیقه نگذشت که صدای تکانکی آمد. باز جم نخوردم که احیانا نترسد و رم نکند. گناه داشت طفلک.‌ نمی‌دیدمش. اما حدس می‌زدم که فقط دعادعا میکند که یا خواب افتاده باشم و یا اینکه زودتر از آنجا بروم. دعایش نمی‌گرفت. به فاصله‌ی کمی باز صدای حرکتی آمد. اول صدای ظریف و نرم خوردن یک لقمه بود بعد انگار که هم خیالش راحت‌تر شد و هم لقمه به دهانش مزه کرد. لُف‌لُف‌کنان شروع به خوردن کرد. ادعاهایش بامزه بود.

از وقتی که به دنیا آمده بود تا همان لحظه اولین بار بود که به این فاصله کنارم اطمینان کرده بود و نشسته بود. کمی که گذشت صدایی نشنیدم. رو به او برگشتم. اینبار مثل بچه‌ی گربه، خیلی مموش روبه‌رویم نشسته بود. مهربان‌تر نگاهم می‌کرد. هر دو از هم یاد گرفتیم که تمام رابطه‌های خانوادگی و کاری نیز نیاز به تنظیم و تعادل و زمان دارند. اعتمادش که جلب شد. ترس‌هایش کم‌رنگ شد. بیشتر اعتماد کرد. من نیز با حفظ اعتماد ایجاد شده،  راحت‌تر و بیشتر هوایش را داشتم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *