از صبح سرگیجه داشت. بیدار شد. دو صفحهای مطالعه کرد و دید کودک درونش انگار هنوز سیرخواب نشده. دوباره خوابید. بیدار که شد موهایش بُراق شد. دلش میخواست بداند کدام عاقبت به خیری ساعت را اختراع کرد. هی اختراع کردند هی بقیه را بیچاره کردند. فقط ربع ساعت برای رفتن به مدرسه وقت داشت. سریع شولا و چارُق را پوشید و ننوشیده و ننوشته و نخوانده و نخورده سمت مدرسه راه افتاد.
اولش چه پوشیدنی! توی آینهی جلوی درب هال خودش را ورانداز کرد. مانتویی که توی خواب و بیداری پوشیده بود یا با یک ژوپون و اشارپ و کبکاب تکمیل میشد یا با یک شلوار سندبادی و مولوی. و اگر آینه نبود گاهی زندگی خیلی شیرین و شوخوشنگ میگذشت هم برای خودت و متقابلا رهگذران. برعکس هر وقت بیشتر عجله داریم تغییر لباس از ضروریات همان لحظه است. به ناچار در کمال هوشیاری یکی از فرمهای مدرسه را انتخاب کرد و پوشید.
دلش میخواست یکی زنگ میزد به مدرسه و اجازهاش را میگرفت اما عقربههای ساعت بیشتر از این اجازهی داستان تخیلی نمیدادند. هنوز سرش چِت و دَوَنگ بود. پر از کنسرت نیز. دیشب در آن هِویمتال مینواختند و امروز بلوز. الان جاز است و آخر شب احتمالا راکاندرول. حالوهوای روزانه خارج از این سبکها نیست. گهگاهی هم بندهنوازی میکنند و این وسطها هیپهاپ و کانتری و تکنو هم دارند. کلاسیک و پاپ، همهجوره آمادهی اجرا؛ آشی درهمجوش.
تا سر بقیه همکاران که قبل و بعد از او آمدند گرم بود هرجوری بود قاطی بچهها از پلهها بالا رفت و جوری نشست و کلاسم آماده شد که هرکی میدید میگفت: ایشون زودتر از همه آمده بوده و ما ندیدیمش. اظهار کسالت کرد و به همکاران گفت: بهجز بچهها مراقب منِ مراقب هم باشید یه وقت پس نیفتم _ از بس اینروزها بیخبر و ناگهانی بدرود میبینیم._ با شکلات و آبجوش هم وضعیت تغییر نکرد. یکساعت را تحمل کرد. اگه بچهها متوجه بوده باشند که آنچه که او اصلا نمیشنید و نمیدید آنها بودند، امروز را حسابی شاهانه امتحان دادهاند.
نمیدانست دلیل ضعف و گیجی چه میتوانست باشد. نکند به گرانی مربوط بود؟! باز برای کودک درونش حاتمبخشی کرد و بعد از مدرسه یک مثقال پسته و نیم مثقال انجیر و یک دست دلوجگر که آنرا هنوز مثقالی نمیفروشند خرید.
توی مسیر برگشت به خانه زنداییش را دید. احوالپرسی کردند و رنگورویش را که دید گفت احتمالا فشارت افتاده. صبحانه خوردی؟ گفت نه دیر بیدار شدم رفتم مدرسه و تازه آمدهام. محبت کرد و صبحانه برایش آماده کرد و فشارش را هم چک کرد. دوازده روی نه!! اولین بار توی عمرش فشارش انقدر تنظیم و نزدیک به معیار و استاندارد جهانی بود! همیشه ده و نه بود و در نهایت بالا بودن فشار و استرس و هیجان، خود دستگاه محض تنوع انقدر زور میزد که لااقل به یازده برساندش . اما امروز دیگه دید <داره گومگوم میزنه قلــــبم.>
همه چیز انگار رنگ جدید داشت و میخواست چیزی را به او بفهماند. اما ماو چیزی متوجه نمیشد و راستش حوصله فهمیدن هم نداشت. ظرفیت فهمیدنش تکمیل شده بود. زندایی گفت: یه مقدار بیشتر به خودت برس. تو که هم دستبهجیب و هم دستبهخرجی اول هوای خودت رو بیشتر داشته باش. کار همیشه هست و…
حالا درسته مدتی سالمخوارتر از قبل بود اما در کل هیچوقت هلههوله خور نبود. ترشی و ماکارونی و نوشابه و شیرینی و هرچی خوشمزه بود را فقط کاملا تخته کرده بود، مگر به میل و هوس اتفاقی. بقیه هم کموبیش سر جایشان هستند. کمی فکر کرد. انگار ظرفیت فهمش مقداری باز شده بود، داشت یک مقدار میفهمید. گفت: زندایی جان امروز هم از آن روزهایی بود که آن حس اصحاب کهفی باز آمد سراغم. از همان اول صبح. فکر میکنم این قیمتها هم لطف کردند فشارم را هم هر چه بود بالاخره تنظیم کردند.
آخرین دیدگاهها