چند داستانک سوختنکی

1/ بوی سوختگی بیدارش کرد. به ساعتش خیره شد. باید عجله می‌کرد. نُه ورق از تقویم رومیزی‌اش سوخته بود.

2/ هرچه سرد ضربه می‌زد. روحش جان نمی‌گرفت. جگرش حال نمی‌آمد. از درون می‌سوخت. یک نفر در آرامش دو-هیچ جلو بود.

3/ سرم گرم سوختن بود. نیم بیشتر عمرم به پای هردو ریخته بود. در خود ذوب شدم؛ شمع تو!

4/ گزنکرده پاره کرده بود. خیطی داغی بود.سوزش داشت. دماغش را می‌گویم.

5/ پروبالش تصنعی بودند. تف‌بندی با موم در پی آرزوهای بلند. به خورشید نرسیده پِل‌پِل‌کنان سوختند، آب شدند، ریختند.

6/ تند و تیزی زبان تلخش درست همان جایی که اصلا فکرش را نمی‌کرد دماغش را  سوزاند.

7/ انقدر در بازی‌های مکرر زندگی سوخت تا سرانجام با تسلط، در واقعیت زندگی را برد.

8/ از کتاب تاریخی که در کتابخانه سوخته بود تنها بخشی از جمله‌ای به‌جا مانده بود؛ “من را هم آدم‌ها نوشته‌ بودند.”

9/ آنقدر دلش به تکرار سوخته بود که پس از سرد شدن، تنها سنگ آذرینی از آن به جا مانده بود.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *