زیبا مادرم!
رفتهای و زمزمهی لالایی ترانههایت از <امشب شب مهتابه> آن عاشقانههای دیرپاو مانای تو در بستر گلهای یاس روییده بر چشمهی مهتاب با صدای ملیح دلبرانهات تا همیشه در وجودم ماندگار شده است. کاش ان روزها بیپروا در پاسخ به زمزمههایت فریاد میزدم که خود نمیدانی اما <خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو>
ماه همیشه قشنگم که انبوه غمهای روز، سرکشانه به جان من میافتند و گذشتهها و یادگارهای خاطرسوز مرا در شکنج رنجآور خویش به فنا میسوزانند تنها یک نیمنگاه به تصویر ماه تو، صدباره مرا روشن میدارد؛ مگر نه اینکه <خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو>
سالها گذشتهاند و خورشیدها به تکرار غروب کردهاند. شبهایی که سیاهی مرموز و پرسکوت شبانگاهی در انوار سیمرنگ ماهتاب بر امواج برکهها شکسته و فانوس روشن کلبهام رو به خاموشی رفته، در انتظار رویت چشم بر هم نگذاشتهام تا با نگاه رو به آسمانت هر خاطرهی ناتمام تلخ جانداری را به تمامی بکشم و کشتهام؛ چون همچنان بر این باورم که: <خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو>
آخرین دیدگاهها