باران همیشه بدترین حال مرا به احسن‌الحال تبدیل کرده. روز پرطراوت سردی با همراهی باران به گرمی گذشت. از همان روزهایی که طراوت هوایش گلویم را صاف می‌کند و ناخودآگاه زمزمه می‌کنم: «از اَبرا داره آسمون می‌باره…»

امروز روز پس از زلال باران بود. حس و حال متعادل و شفافی را تجربه کردم. به حال‌وهوایی که مطلوبم بود سر زده بودم؛ از جمله مرور اشعاری با خطوط زیبای نستعلیق و شکسته. در این بین چند بیت از سعدی جان به چشمانم پل زدند. سعدی را ویژه دوست دارم؛ اشعارش را، زکاوتش را، حاضرجوابی‌اش را و زیباروز تولدش را که بر حسب دور فلکی زادروز من‌ است. ابتدا خواستم بیت و حکایتی از او نقل کنم اما داستانکی از او به ذهنم خطور کرد که دوستش داشتم. داستانکی مَلَسی بود آمیخته به طعم گَس:

< رنجوری را گفتند: دلت چه می‌خواهد؟

گفت: آن‌که دلم چیزی نخواهد.>

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *