بخشیده بودم اما انگار به تمامی نه.
رها کرده بودم اما هنوز خودم رها نه.
هنوز خردهرنجشی زیرکانه از روزنهای کوچک دور از چشم در آمدوشد بود.
مادامی که با هر کلام و رفتار مشابهی به آن آزردگی میرسیدم یعنی هنوز نقطه اتصالی در ذهنم بود که آن را به تمامی پاک نکرده بودم. کجا؟ نمیدانستم.
آنقدر نوشتم و نوشتم تا به پاسخ رسیدم. دلم جای کوچکی از ذهنم را با دقت پاکسازی نکرده بود. همین یک نقطهی کوچک همچون کپکی سریعتر از هر پالایش و گندزدایی مکرر رشد میکرد و سراسیمه غالب میشد. در نهایت وسواس آن اندک زنگار را نیز زدودم و رها شدم.
تا زمانی که آزردگی از فردی را به تمامی رها نکنیم، ندای بیدار باش درونمان را نخواهیم شنید و موهبتهایی که از آن آزردگی بر ما رخ داده است را نخواهیم دید. این رنجشها ذهن ما را بیش از پیش آشفته و در هم میریزد. رنجشها جایی درون ما رسوب میکند و ناخواسته سنگینی آن را مادام بر دوش خود حمل میکنیم.
ما گاهی به دلایلی بیهوده به آزردگیهایی چسبیدهایم؛ یا میخواهیم محق بودن خود و اشتباه از یاد رفتهی مخاطبمان را ثابت کنیم. یا سعی ناممکن در تغییر گذشتهای بربادرفته داریم. یا در پی دستیابی عبث به کنترل اوضاعی هستیم که در واقعیت از دسترس و حوزهی کنترل ما کاملن خارج است. یا چون هنوز او را دوست داریم با ریشههایی منفی، او را همچنان به خود متصل نگه داشتهایم.
هیچ یک از این دلایل و یا دلایل بسیار موثرتر از انها نیز هرگز نمیتواند چسبندگی ما به رنجش را موجه توجیه کند. عاقلانه است آغوش قلب و اندیشهمان را به واقعیت بگشاییم.
رها کنیم تا رها شویم و به تمامی ببخشاییم تا بتوانیم آزادی، توانایی و انرژی ارزشمند زندگیمان را برای آیندهای پر از هزاران امکان ارزنده بازپس گیریم.
آخرین دیدگاهها