امتحان مجدد

 

– میووووو… میووو… میااااوووو‌… موووو… موووو… مییییو… مااااو..
این صدا باز شروع شد و ادامه داشت. هوا تاریک بود و چیزی واضح دیده نمی‌شد. لامپ که روشن می‌شد، رم می‌کردند و جایی می‌خزیدند و می‌جهیدند و می‌دویدند و ساکت می‌شدند. همین‌که لامپ خاموش می‌شد و سر به بالش می‌گذاشت، صدا شروع می‌شد. با خودش گفت: «ولش کن! لابد اونا هم تمرین ضبط صدا دارن و الان نوبت این یکی‌شونه! اصلاً مگه من گربه‌بونم؟ هر روز فیلمی درآورده‌ن. لوس شده‌ن.»

سرماخورده بود و گیج تب و خواب بود که دوباره صدای میو شروع شد. مطمئن شد ضبط صدا نیست. یکی‌شون شروع می‌کرد به نق‌وناله و دادوبیداد و التماس. و یکی دیگر کوتاه پاسخی می‌داد و گویا چون منظورش را  نمی‌فهمید و یا بد می‌فهمید، باز بلندتر و کشیده‌تر میومیوش را ادا می‌کرد!

عصبانی شد: «خب الان که براتون غذا گذاشتم. چه مرگتون شده؟ چرا الکی ناله می‌کنید؟ این موقعِ شب از کجا پیداتون شد؟ هر وقت حالتون‌ بده، صاف می‌آیید سراغ من. من تب دارم؛ شما چرا ناله می‌کنید؟!»

از شیشهٔ پنجره نگاه کرد، دید سایهٔ گربه افتاده کنار آن ظرف غذایی که بیرون گذاشته بود. ولی واضح نبود چند تا بودند. گفت: «لابد گرسنه بودن و بحثشون سر تقسیم بوده.» لامپ را روشن گذاشت و برگشت.

رفت خوابید و باز میوووووووو… و صدای بدوبدو و از درخت بالا و پایین و باز میوووو…

گفت: «این بار هم که هم ننه‌شون کنارشون بود، غذاشون هم پروپیمون بود. شک ندارم با خودم کار دارن؛ فقط بلد نیستن اسمم رو ادا کنن. باید اسم راحت‌تری هم به‌خاطر ادای نرم و نازکشو برای خودم انتخاب کنم منظور هم رو‌ بهتر بفهمیم.»

باز از پنجره نگاه کرد. بله. دوتا تولهٔ کنار مادرجانشان مشغول خوردن بودند و سومی روی دیوار این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید.

– اَه! این همون تولهٔ خنگ ترسوئه که دفعهٔ قبل نمی‌تونست بالای دیوار برگرده. حالا هم که نمی‌تونه پایین بیاد. لابد باید به‌خاطر ایشون بدم چند تا پله به دیوار نصب کنن. گرفتاری شدیما!»

باز کارتنی روی صندلی کنار دیوار گذاشت تا گربه بتواند روی آن بپرد و پایین بیاید و آن‌قدر از دیدن غذا خوردن خواهر و برادر و مامان تن‌پرور بی‌خیالش حرص نخورد. یا آن‌ را نمی‌دید یا می‌ترسید و از آن هم پایین نمی‌آمد.

رفت سمت ظرف غذا. مامان‌گربه نیشش را باز کرد و چنان پیف‌وپوفی راه انداخت که انگار دستپخت آن روز خودش بوده و اوست که قصد دارد به آن ناخنک بزند. با خودش فکر کرد: «اگر بیشتر بهش رو بدم خودم رو‌ هم می‌خوره. نه این ظرف در داره و نه این گربه حیا!»

محل نگذاشت و غذا را جلوی چشمان طلبکار و مبهوت و دهان حیران و نیمه‌باز گربه نصف کرد و نصف آن را سر دیوار مسیر توله‌‌ریزه قرار داد.

رفت بخوابد. بالش را روی سرش فشار داد و گفت: «خدای خلاق من! ابزار کم آوردی؟ اخیراً من رو با این گربه‌ها امتحان می‌کنی؟! اگه با من لج نمی‌کنی… تو رو به خودت قسم! توی انتخاب ابزارت یه کم تجدید نظر بفرما.»

خوابش برد.
تا صبح از دیوار صدا آمد که از آن گربه‌ها نه!

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *