بلندپرواز بود. حتی در بلندپروازی متفاوت بود. قرار نبود با بلندپروازی از آن بالاها همه را پایین ببیند. میخواست بلندنظری اش متفاوت باشد.
روابط اجتماعی بالایی داشت اما هرز نمیپرید. تصور دیگران را برای همان دیگران گذاشته بود. آفتابپرست نبود. نه طبق محیط رنگ عوض میکرد نه با آرایشهای خلیجی آنچنانی و اینچنینی.
از خود بودنش نمیترسید چون خود فریبنده و آسیب زننده ای از خودش نساخته بود. با سیاست میانهای نداشت؛ سیاست رفتاری و ارتباطی انسانی داشت.
جذابیت رفتاری داشت چون روح جذاب کودکانهاش زنده بود. هر زمان تصمیم میگرفت خودش نباشد تا از آسیب حفظ شود روح و روانش درگیر میشد آسیب میدید و طبیعتن گاهی هم ناخواسته آسیب میزد.
بلندپروازیهایش از او آدمی ساخته بود که اکنون در اوج بود؛ موسیقیدان نبود, کمی موزیک میدانست که بتواند با آن ملودیهای زندگیاش را کمی زیباتر هارمونی ببخشد. نقاش نبود, دستی به طرح داشت و دنیای پیرامونش را ژرفتر و زیباتر مینگریست. نویسنده نبود، گاهی لازم بود حرفش را به قلم بسپرد تا زیباتر و دقیقتر بنگارد. داستان زندگیاش و تجارب آموختهاش جعبهی کمکهای اولیه در روزهای پر تنش او و مخاطبانش بودند. کتابدار نبود، در کتابخانهاش کتاب و مجلاتی برای خود انتخاب کرده بود تا در تنهایی کسی را برای حرف زدن و شنیدن داشته باشد و هر زمان به بنبست و یا به بیراهه رسید مأمنی بیابد که از هزار ناصح و حکیم ایمنتر و موثرتر بود. خیاط حرفهای نبود، رفوگری خرابکاری و گندکاری زندگی را تا حدی میدانست. آشپز حرفهای نبود اما با انواع چاشنی طعمهای مختلفی به زندگی اضافه میکرد که اشتهایش را به زندگی باز میکرد. همه کارهی هیچ کاره نبود. از هر انگشتش مهارتی برای ادامهی حیات جاری بود.
انتخاب کرده بود که از وقتش تا زمانی که برایش امکان دارد به بهترین و زیباترین نحو ممکن استفاده کند_ نه اینکه زار و فرسوده و هلاک شود. استراحت و خوابش اولویتهای موروثی خانوادهای پدری بودند که حتی زمان کنکور حذف نشدند. شش هفت ساعت همیشگی بود و برای هفده هجده ساعت بیداری و فعالیت ضروری. تنها بیخوابیهایش در بیماریها و غمها و تروماهای گریزناپذیر بود.
بسیاری از شرایط موجودش هم باب میلش نبودند اما هرآنچه باب میلش بود را عاشقانه دوست داشت و شاکر داشتنشان بود. رویاپردازی و کمال گرا بود اما خیالباف و مالیخولیایی نبود. حسرت نشدنهایی را داشت اما حسرت کاهلی و تلاش نکردن نداشت.
هزاران کتاب نخوانده بود و هزاران فیلم ندیده بود اما از صدها کتاب و مجله و فیلمهایی که دیده بود خوب و ناخوب، سالم و ناسالمش را سوا کرده بود و از تجارب آنها در زندگی واقعی در جای خود استفاده میکرد.
از تمام مطالب کتاب به عنوان فرمولهای تغییرناپذیر و حکم خدا استفاده نمیکرد اما از بسیاری از آنها به عنوان تجارب و دانشهای انسانهای اندیشمند استفاده میکرد.
حرافی نمیکرد، ادعای فضل بیجا نمیکرد اما هرآنچه میگفت را تا حد امکان میسنجید.
آنیما و آنیموس را میشناخت. با آنیموس خود رابطهی خوبی داشت ولی اجازهی ظهور و عرض اندام زیادتر از حدش به او نمیداد چون میدانست اگر دور بردارد ظرافت و زیبایی و طراوت زنانهاش را دربند سیطرهی خود کند، بین خودش با خودش فاصلهی جبرانناپذیر زیادی میاندازد. او زن آفریده شده بود و از زن بودنش رضایت کامل داشت و به این احساس پایبند بود.
گاهی با وجود تلاشش دیر درک میشد، دلگیر میشد و وقتی خیلی زیادی دیر درک میشد حس درونش به تلافی، از دیدن اینکه بالاخره جایی از مخاطب به سوزش و بلکه گاهی فراتر به تاول نشسته آرامش میکرد و دلش را باز میکرد. بدجنس نبود اما آدم بود و طبیعتن احساسات مختلف را تجربه میکرد.
اهل جدال و رقابت نبود مگر اینکه واقعن احساس میکرد بیدلیل به بازی گرفته شده، این مدل بازی حکم حرکات دورانی و پیدرپی و سرگردانکنندهی شنل قرمز گاوباز پیش چشمان گاو بود. این جا بود که به دنبال یافتن چون و چرایش لجبازی میکرد و گاهی پابهپای مخاطب میرفت تا حدی که یا خود از نفس بیفتد یا مخاطبش را از نفس بیندازد._ بعدها بهخاطر سلامت روح و جسم خودش به تعداد کوتاه آمدنهایش و خماری مخاطبش اضافه کرده بود و نفسهایش را برای ادامهی حیات ذخیره میکرد. هر چه به انعطاف و آگاهیاش میافزود مغزش برای بقا با او او را صمیمانهتر همراهی میکرد.
آخرین دیدگاهها