_ سلام و عرض ارادت خانم. جسارتن اگر برنامهی انتقال مبلغ روی گوشیتان دارید که مبلغ را مستقیم به حساب خودم منتقل کنید من پنج دقیقه دیگه برسم خدمتتان. چون اسنپ با ما دیر حساب میکند و من پوللازمم.
_بله آقا دارم. تشریف بیارید من عجله دارم.
روی نقشه میدید که راننده پنج دقیقه، چهاردقیقه، سه دقیقه، دو دقیقه و بعد چهار دقیقه، پنج دقیقه و… معلوم نبود راننده دور چه چیزی و کجا میچرخید. تماس گرفت.
_آقا من عجله دارم شما هنوز نرسیدید.
_مگه شما توی خیابانی که ابتدای آن چند تا مغازه مکانیکی بود نبودید؟
_ بله. طبق لوکیشن آمدید و رفتید دور زدید. انتهای همان خیابان من ایستاده ام و تکان هم نخوردهام.
_بله دو دقیقه دیگر آنجا هستم.
بع از دقایقی رانندهای را دید که وسط خیابان ایستاده بود و راهنما میزد و تکان نمیخورد. ناگزیر از ترس اینکه مبادا تا تماس بگیرد او دوباره همان نصفه راه را برعکس برود و مجدد دور دور کند، خودش به سمت اسنپ رفت.
_ من شرمندهام. اینجا آمدم، کسی نبود، رفتم خیابان بعدی.
_ خواهش. ولی من که همینجا ایستاده بودم و شما را هم ندیدم که بیایید و دور بزنید و بروید خیابان بعدی.
راننده صدای ضبط را بیشتر کرد. دعای عهد بود.
_ میدانید چه دعایی است؟ اگر دوست ندارید خاموشش کنم.
_ دعای عهد است و هر طور باب میل خودتان است. از نظر من فرقی ندارد.
_ من یک روز از مادرم پرسیدم مادر من چطور هم خوشبخت باشم و هم شاد و هم آرامش داشته باشم هم کار نکنم و خسته نشوم و هم خانه و ثروت داشته باشم و…
دلش میخواست در پاسخش بگوید با این شرایط و وجناتی که از شما پیداست بهتر است بروی و از خودت یک امامزادهای جدید بسازی لش کنی تا ملت روی هیکل نخراشیدهات پول بریزند. آخه مرد حسابی این چه سوالی است؟ اما خودش ادامه داد:
_ مادرم از زیر عینک نگاهی به من کرد و گفت: فقط عاقل باش.
فهمید که خوشبختانه مادرش از او عاقلتر است هوایش را دارد. به ذهنش رسید که شاید سوژهای خوبی برای نوشتن باشد. کمی بیشتر توجه کرد. سپس راننده با لهجهی تصنعی کشوقوسدارش ادامه داد:
_ من خودم تهرانی هستم. پدرم خلبان بود و به ما خیلی زیاد توجه میکرد. قانونمدار بود. از اینکه ما دیرتر از ساعت ده شب بیرون باشیم یا سر سفره کنار هم نباشیم یا با دوستانمان به سینما برویم بسیار ناراحت میشد. یک روز من پنهانی دوستانم را به سینما دعوت کردم و با هم به سینما رفتیم. نرسیده به درب ورودی سینما پدرم را دیدم که جلو درب ایستاده و سیگار به لب به دیوار تکیه زده. ما تا او را دیدیم خجالت کشیدیم ولی او پکی به سیگار زد و آمد و چند بلیط به من داد و با لحنی جدی گفت: “پسرم میتوانید بروید داخل.” باورتان میشود؟ آیا این رفتار پدرم درست بود؟
او که نمیدانست الان با یک فیلمنامهنویس هندی طرف است یا رانندهی اسنپ یا یک مصرفی متوهم یا یک خیالپرداز ساده، نمیدانست این قصهها را چطور به هم ربط دهد و چه جوابی بدهد خیلی عادی گفت: «لابد درست بوده. بنده خدا خلبان. من هم نمیدانم. رفتار هر کسی مطابق خانواده و محیط و دانستهها و تجربههایش متفاوت است.»
در همین حین آهنگ بعدی پلی شد و نانسی عجرم شروع کرد به خواندن. تغییر تدریجی و پلهپله هم نبود؛ ناگهانی و غافلگیر کننده از [واخرجنی من قبری موتزرا کفنی] یکدفعه جهید به [حبیبی قرب بص و بص بص و ازعل نص و نص] …
بعد اشاره به ضبط کرد و گفت:
_ ترجمهاش را هم بلدم. خواننده این قسمت را میگوید: من تو را پسندیده ام و اگر تو مرا رد کنی آنکه ضرر کرده تو خواهی بود.
اینجا بود که متوجه شد شخصیتهای داستان در حال ازدیادند. «حبیب« هم به داستان اضافه شده بود. فقط آرزو میکرد کاش زودتر به مقصد برسد. همین قدر برای سوژهی نوشتن کافی بود.
اسنپ هم زرنگ شده. معمولن آنقدر فسفس میکند تا ناچار شوی گزینهی <عجله دارم> را برای <آنچه یافت مینشود> را انتخاب کنی و بعد از آن انتخاب ناچاری مبلغ بالاتری را بپردازی. همان آرزوی دستنایافتنی که همان حوالی ایستاده بود ولی یافت نمیشد یکدفعه بر حسب اتفاقات شگفتانگیز ماورایی ظاهر میشود و با کرایهای مضاعف با حوصله بدون عجله و یا راه میانبر تو را به مقصد میرساند _ البته با تاخیر. حتی اگر نیم ساعت ذخیرهی زمان موارد اضطراری داشته باشی و زودتر حرکت کنی نیز به ندرت سر وقت میرسی. اینجا نیز ظاهرن مثل مطب بعضی پزشکان زمان بیارزشترین دارایی آدمهاست و برای یک معلینه ده دقیقهای ده ساعت و گاهی بیشتر معطلی و موارد بسیاری هستند که بر زمان تقدم دارند.
_آقا ربع ساعت دیگر میرسیم؟
_گمان نکنم. لطف میکنید مسیر را چک کنید.
تازه متوجه شد که راننده یا موبایلش مشکل داشته یا نت یا هردو و به هرحال مسیریاب نداشت. <بلد> را روشن کرد و ولوم صدای آنرا بالا برد تا احیانن رانندهی تهرانی در شیراز گم نشود و مسافر شهرستانی را گم وگور نکند. لحظاتی خودش را سرگرم موبایل کرد. راننده صحبت میکرد و گاهی مثل معلمها سوال میپرسید تا متوجه شود آیا به او گوش داده یا خیر. وقتی متوجه میشد مسافر اصلن به صحبتهای او توجهی نداشته مجدد بدون دلخوری از اول توضیح میداد.
در همین حین موبایل او چند بار زنگ خورد و به ناچار و به اکراه پاسخ داد. ابتدا لهجهی او کمی از تهرانی خارج شد و صافتر شد و وقتی احساس کرد چارهای نمانده و نزد مخاطب ضایع میشود و مسافر نیز ظاهرن به حرفهای او توجهی ندارد، مکالمه را با کاکو و عامو و چند کلمهی فرا استانی ادامه داد و پس از دقایقی با گفتن اینکه الان امکان صحبت نیست و باید حضوری صحبت کنم به آن خاتمه داد.
انتهای مسیر بود و خوشبختانه فرصت صحبت و توضیح مطلب جدیدی نبود. بالاخره با ربع ساعت تاخیر به مقصد رسید و بقیهی شرکتکنندگان نیز با حدود نیم ساعت تاخیر رسیدند و مشکلی پیش نیامد و هر یک به روی صندلی جایگاه خود قرار گرفتند و کارگاه با کلام مدرس رسمن شروع شد.
آخرین دیدگاهها