«بادامک آب زیرکاه و آشوبگر»

_اگه دست ببرم به گزینه‌های ویرایش و مطالبم حذف بشن چی؟ نیام ابروش رو درست کنم بزنم چشمش هم‌ ناکار کنم. سوال هم پرسیدم. راهنمایی هم شدم اما همچنان نمیرم سراغش. البته منتظر فرصت مناسبم که بی‌دغدغه و راحت سراغ گزینه‌های ویرایش برم‌ وگرنه ساعتش ربطی به ساعت سعد و نحس نداره و اتفاق خاصی قرار نیست جریان را هدایت کنه. ولی عامو بی‌خیال میزنم خراب می‌کنم هرچی با فلاکت نوشتم و اینهمه زحمت میشه هیچی به هیچی.🥴

_ دوچرخه‌سواری هم دوست دارم اما اگه زمین بخورم و زمین‌گیر بشم چی؟ نیایم ابروم رو درست کنم بزنم چشمم هم کور کنم. ولی از ماشین سخت‌تر که نیست همون هم اولش می‌ترسیدم. عامو اصلن بی‌خیال می‌افتم هم دست‌وپام می‌شکنه هم دوچرخه‌ی گرون درب‌وداغون میشه.‌ چند وقت دیگه هم باید چل‌وچلاق برم مدرسه و مرخصی بخوام و پک‌وپوز این و اونو جمع کنم. برای چی؟ یه دوچرخه. جریان ماشین فرق داشت. لازم بود. ایمن‌تر هم بود. دوچرخه مدام مثل دوچرخه‌ی زبل خان سرش یه وره و تهش یه ور دیگه. اصلن یه لحظه ثابت نیست. حالا عجله‌ای نیست بعد یه جای صاف و نرم و بدون دست‌انداز تمرین می‌کنم. _حکایت عروسی که بلد نبود برقصه می‌گفت زمینش کجه. 🤒

_ اگه اون آهنگی را که دوست دارم باز تمرین کنم و سیم سه‌تار پاره بشه و کل متعلقاتش با خرک از جا دربیاد چی؟ بعد دیگه کی بیاد و‌ کی بره و ببره درستش کنه آیا بشه آیا نشه. نیام ابروش رو قشنگ کنم بزنم چشمش هم دربیارم. حالا درسته یه دو بار از هزار بار اینجوری شده اما اگه الان بار سوم باشه چی؟ عامو بی‌خیال آخرش می‌زنم سه‌تاره را خراب می‌کنم بعدم نه تمرین می‌کنم نه چیزی. سرفرصت با آرامش شروع می‌کنم. از همون آهنگهای ملایم‌ کوتاه هم شروع می‌کنم. نمی‌خوام که برم روی صحنه.😶 

بعد از هزار تا خودگویی: 

_این‌بار میرم حرفم را صاف و پوست‌کنده می‌زنم و خودم را ازین جریان خلاص می‌کنم. ولی ول کن عامو بی‌خیال. حالا فرض کن گفتم. فهمید؟ نفهمید؟ آخرش که چی؟ اگه از یه حرفت صد تا تعبیر دراومد و یا به اون برخورد یا با عکس‌العملش به خودم برخورد چی؟ اگه با صحبت‌ها همین یه سلام‌علیک معمولی هم مثل خرک سه‌تاره در رفت و کلن ترکید چی؟ بذار یه کم گوشمون خواب باشه. حوصله داری؟ 🤐

و هزار تا مثال کم‌وبیش مشابه.    

انواع مختلف این ترس‌ها برای من و بسیاری از آدمها ان وجود دارند هرچند واقعی نباشند. پیشینه‌‌ی اکثر این ترس‌ها نیز یا به تجارب خود ما و یا والدین ما و حتی در مواردی به پیشینیان ما برمی‌گردد و یا به ترس‌های ایجاد شده در دنیای مدرن.

این تجربه‌ها و ترس‌ها همگی در بخشی از مغز ما به نام  آمیگدال (بادامک) ذخیره شده‌اند و ازآنجایی که قابلیت مغز ما در تشخیص و مرزبندی خطرهای واقعی و غیرواقعی چندان قوی نیست طبیعتن گاهی نسبت به آنها واکنشی اشتباه انجام می‌دهد و به نوعی ما و خودش را در وضعیت «کی بود کی بود من نبودم» قرار می‌دهد. 

در کتاب «گندزدایی از مغز نوشته‌ی: فیث جی هارپر» نویسنده به مباحث مرتبط با ترس و اضطراب و‌ خشم و غم و تروما به خوبی اشاره کرده و با ساده کردن علم مربوطه‌اش با استعاره‌های جالب، ویژگی مغز و بخش‌های مختلف مربوط به احساسات ما را به سادگی توصیف کرده.

به‌عنوان مثال بعد از تقسیم بندی وظایف مرتبط با احساس در ‌بخش پیشانی و آمیگدال و ساقه‌ی مغز، ریشه‌ی تمام فتنه‌ها را به آمیگدال منتسب کرده و این‌طور شرح داده شده که وقتی تجربه‌ای در آمیگدال (بادامک) شما مرور می‌شود برای هشدار اقدام به  آژیر و اعلام خطر می‌کند و این آژیر گاهی مانند جرقه‌ای مغز را به آتش می‌کشد و منجر به واکنش‌های غیرمنطقی او برای بقا می‌شود.

 بدیهی است چنانچه ما بتوانیم آگاهانه این جرقه‌ها را بشناسیم رفتار عاقلانه‌تر و متعادل‌تری نسبت به رویدادها و داستانهای زندگی خود خواهیم داشت و آنها را به زیبایی مدیریت خواهیم کرد؛ ابتدا با سفت کردن پا در واقعیت و پذیرش و تحلیل آسیب و حلاجی آن و نهایتن با پردازش آگاهانه‌ی داستان و  جریان مربوط.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *