باید تجربهای تازه اضافه میکرد و از روتین در میآمد. درحال نظافت و جمعوجور کردن منزل چیزهایی دید که اگر فکری در موردش نمیکرد به خودسرزنشی میافتاد. شطرنجاش خاک خورده بود و از قاعدهاش جز تصویرهای مبهم به یاد نمیآورد. سر کلاس یکی از بچهها در شطرنج استاد بود. قول داد سه جلسه آموزشه و تمرینها رو مرور کند تا یادش بیاد. از وقتی به نوشتن و وبینار رو آورده بود سهتارش دوباره خاک گرفته بود. هفتهای یکبار همان قبلیها را باید در کنار نوشتن مرور میکرد. قرار نبود حرفهای بنوازد اما برای دلش که میتوانست. هفتهای یکبار. کالیمبایی که راحتتر از سه تار بود و بی قاعده هم میشد آنرا نواخت. یک هفته سهتار یک هفته کالیمبا. خیلی خوب میشد. خواهرزاده اش مقطع ابتدایی بود گفت خاله یک دست با من بازی کن. گفت خاله اصلن یادم نیست. یادش آمد که زمانی کمی بلد بود و الان همه به تاریخ پیوسته بودند. تعلل نکرد یک دست بازی کرد. باخت . دست بعد باخت . بار سوم باخت. بار چهارم برنده شد. حس خوبی بود حتی توی باخت. دوچرخه هم قرار بود تمرین کند. شبها بقیه دوچرخهسواری داشتند و او. البته از ابتدا از افتادن میترسید و یادش نمیافتاد بعد از سهچرخه حتی یک بار دوچرخه سواری کرده باشد. اما الان دیگه سه چرخه به سایز و سن و وزن او نبود. ناچار بود دوچرخه را انتخاب کند. قول داد تا قبل از پایان تابستان این مهارتها را زنده کند. هرچند بیش از سه بار زمین بخورد. بیش از سه بار سیم سهتار پاره کند. بیش از سه حرکت میآموزد و بیش از یکبار در سه هفته به آنها نپردازد اما به آنها بپردازد.
آخرین دیدگاهها