گربه‌ی بدلکار

صدای میومیوی گربه‌ای خوابش را پریشان کرد. چشم باز کرد هوا گرگ‌ومیش بود و تا طلوع آفتاب ساعتی مانده بود. هنوز فرصت استراحت داشت. چشمهایش را بست. صدای گربه کم نمی‌شد. کمی نق زد که همسایه چرا از اینکه نگاهی به بیرون بیندازد و متوجه مشکل گربه شود طفره می‌رود. اصلن چطور با این سروصدا خوابش می‌برد.

صدای گربه قطع نشد. گاهی  صدای دوتا گربه صدا به گوشش می‌رسید و گاهی یک گربه. با هر فلاکتی بود به حیاط رفت تا شاید منبع صدا را پیدا کند. همین که درب را باز کرد صدا قطع شد. باخودش گفت  نکبت مردم‌آزار فقط می‌خواست خواب من را به هم بزند.

همین‌که برگشت و سر به بالش گذاشت میووووی کشیده و پر از ضعفی شنید. باز بلند شد. به سمت درب رفت چیزی دیده نمی‌شد. پشت بام را چک کرد اثری از گربه نبود. حدس زد گربه‌ای پشت بام یکی از  همسایه‌های بغلی منتظر مادرش باشد یا جایی گیر افتاده باشد. باز تا خواست برگردد میوووووی بلندتر میخکوب‌ش کرد. گفت: اینطور که پیداست من او را نمی‌بینم ولی او من را می‌بیند و میل  بازی دارد.

این‌بار بدون باز کردن درب از گوشه‌ی پرده حیاط را ورانذاز کرد. سروکله‌ی یک گربه و دو تا توله‌ی ناز پیدا شد. صدای میومیو قطع نمی‌شد ولی دهان آن سه گربه هم تکان نمی‌خورد! با خودش گفت امروز دیگه گربه‌ها با ما فیلم دارند.

باز صبر کرد تا به اسرارشان پی ببرد. یک‌دفعه دید مامان گربه با یکی از توله‌ها از دیوار پایین آمدند و روی پله‌ها نشستند. گربه کوچولوی دیگری از باغچه به سمت آنها دوید. معلوم شد که همه‌ی فتنه‌ها و صداهای میومیو از این شیطون خوشگل بوده اما هنوز دلیلش را نمی‌دید.

یکی از گربه‌ها رفت به سمت گربه‌ی کوچولوی منتظر روی دیوار و دو تایی کنار هم منتظر شدند. مامان‌گربه هم آنها را دنبال کرد رفت. گربه‌ی سوم هرچه تلاش کرد نتوانست از دیوار بالا برود. آن دو خواهر برادر به روی بام انباری که فاصله‌اش تا زمین کمتر بود دویدند. گربه کوچولو تلاش کرد بالا برود اما با هر تلاش دوباره پایین می‌افتاد. خواهر و برادر سرشان به سمت پایین حیاط بود_ ظاهر قضیه اینطور بود که خواهرشان را راهنمایی می‌کردند (شاید هم برادرشان را. توی آن گرگ‌ومیش گربه‌ها را به سختی می‌شد تشخیص داد, جنسیت‌شان که بماند. لامپ هم که روشن می‌شد جمع‌شان تار‌ومار می‌شد.)

در هرحال صداها سه‌تا شده بودند و گربه‌بازاری به راه افتاده بود. مامان‌گربه که حوصله‌اش سر رفته بود و خسته شده بود باز پایین آمد و این‌بار از درخت بالا رفت و روی شاخه منتظر نشست. گربه کوچولو باسرعت به دنبالش دوید و تر‌وفرز و خوشحال لی‌لی‌کنان دوتا شاخه را یکی کرد و رفت بالا. اما دید هنوز تا بام خیلی فاصله دارد و پنگول‌کشان از تنه درخت سر خورد و افتاد به سمت پایین توی باغچه.

مامان خانم کلافه نگاه تاسف‌باری به توله‌ی ناشی‌اش کرد و قری به خودش داد و پشتش را به او کرد و رفت پیش دوتا توله‌ی عاقل و بی‌تاب روی دیوار.سه تایی میخوندن میووو میییا بپاااا ببیییا ترسوووو بیاااا. اما گربه کوچولو گوش نمی‌داد فقط انگار میگفت: چی میگیییینووو مگه  نمی‌بینیییییووو میییو میییا می‌خوام بیاااام نمیتوناااام که نمیااااام نمیفهمیاااااااو نه که اینجا جاااااام خیلی خوبیووووو موماوووو تو بیا نروووووو .‌ نریااااااو.

دلش به تقلای خانوادگی آنها می‌سوخت ولی ترسو بودند و  امان نمی‌دادند که  کمک شوند. بالاخره یک صندلی و دو بالش و یک جعبه روی هم سوار کرد به دیوار تکیه داد تا بلکه بتواند از آن بالا رود و به روی دیوار بپرد.

گربه کوچولو نگاهی پلنگ‌مابانه به آنها کرد. چه فکری به ذهنش رسید و چه ربطی به هم داشت خدا می‌داند. فقط او را دید که تمام استعدادش یک‌جا شکفت و شبیه بندبازان حرفه‌ای، با یک حرکت چالاکانه به بندی که به دورش گل نیلوفر پیچیده بود و تا انتهای دیوار بالا رفته بود آویزان شد و با چند حرکت بدلکارانه و پیچ‌وتابهایی در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی او و سه گربه در عرض چند ثانیه شنگولانه به آنها ملحق شد.  وسط آنها قرارگرفت که احتمالن دوباره نیفتد و پشت سر هم به صف به سلامتی از دیوار گذشتند.

او از صحنه‌های  تئاتر در حیاطشان نتیجه گرفت که:۱/ زین پس زود بیدار شود. ۲/ زان پس برای اینکه گل‌های نیلوفرش پرپر نشوند یا طناب حائل ضخیم‌تری برای آن انتخاب کند یا جهت تسهیل تردد گربه‌های سوسول نردبانی به دیوار تکیه دهد. و در آخر او  امیدوارست روزی دانشمندی به‌خاطر گربه‌ها هم که شده رابطه‌ی بین صندلی و جعبه را با نیلوفر پیچیده به دور طناب را که از اول همانجا بوده کشف کنند. 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *