در یکی از مغازههای لوازم آرایشی بهداشتی دختر نوجوانی توجهم را جلب کرد که دنبال کرمی میگشت که ضد چینوچروک باشد.
فروشنده با لبخند: برای مامان میخوای؟
دختر با لحنی جدی که لبخند فروشنده روی لبانش ماسید و پرپر شد: نخیر خانم برای خودم.
فروشنده با تعجب: شما که ماشاله پوستت خوبه ضد چروک برای چی؟
دختر: اسمش که پیداست ضد چروک. از الان باید مراقب پوستم باشم چین و چروک نیفته. بعد که پوستم مثل مامانم شد دیگه چه فایده داره؟
حرفش تا حدی منطقی بود اما نه برای یک نوجوان که در نهایت شادابی و طراوت پوستی است و هنوز حداقل دو دهه برای رفع این نگرانی فرصت دارد_ گاهی که همنسلهای خودمان را با نسلهای جدید مقایسه میکنیم تفاوت فرای چند دهه میبینیم و بیشتر احساس حیرانی اصحاب کهف به ما دست میدهد.
به یاد مطلبی افتادم که از فروشگاه وال مارت و محصولاتش گفته بود؛ محصولات آرایشی و بهداشتی که مخاطبانش ردهی سنی ۱۲_۸ ساله هستند. تعریف از جسم در این زمانه بسیار خشونتبار شده که جهت فروش بیشتر، ترس از پیری و از دست دادن زیبایی را تا به این سن رسانده است.
از طرفی بسیاری از افراد میانسال و بالاتر هم در رقابت با نوجوانان و جوانان همواره احساس رنج میکنند چون عملن سعی در انکار واقعیت گذر عمر دارند. واقعیت اینست که پیری در یک مرحلهی خاص اتفاق نمیافتد. مااز زمان تولد به پیری نزدیک میشویم و این فرایند یک پیوستار است؛ همچون درختی که با گذر عمر هر سال یک لایه به لایههای قبلش اضافه میشود.
وقتی دائما ترس از دست دادن جوانی داشته باشیم بهترین تعاریف ممکن از هم در «به سنت نمیخوری» و «جوانتر از سنت هستی» و «بزنم به تخته رنگ و روت باز شده» خلاصه میشود و مدام نگاه افراطی مدرن به پیری را باور داریم؛ یکی نگاه پیر جوان که در آن تمام سالمندان با تیپ اسپورت شاد و شنگول و بیوههای بالای نود سال سرمست در پی معشوق و معشوقه که فارغ از هر غم هرچند از سر تا پا میلرزند ولی همچنان معتقدند که به صد جوان میارزند_ اغلب نیز در حال گشت و ورزش و تور و سفرند و دنیا هم با کل تعلقاتش به هیچ جایشان نیست. نگاه برعکس این جریان هم از آنطرف بام افتادن با تعدادی کلیشههای سینمایی است با سالمندانی مغموم و تنها یا چشمانتظار در خانهیسالمندان یا وابسته و ضعیف که عمومن آدم را به یاد افرادی میاندازند که در کارتون رابینهود با پای شکسته در گچ و عصا در دست و پیراهن چهلتکه و موهای پریشان و لنگ و خیس و افسرده زیر باران و سبیلهایی که آب از آنها میچکید و جورابهای وصلهدار و تابهتا و دامن نیمدار با صدایی ضعیف و لرزان در انتظار امدادهای رابینهود بودند.
شاید عاقلانهتر اینست که کمی آگاهانهتر به این بخش از زندگی بنگریم و ارزش عمرمان را به کلیشهها فرونکاهیم. و آنقدر در حد توان درست و مفید زندگی کنیم که وقتی مرگ سر رسید جز قلعهای سوخته برایش باقی نمانده باشد.
آخرین دیدگاهها