«سازوبرگ گیلاس»

  • دم‌دمای عصر بود. به حیاط رفت تا نفسی تازه کند. هوا‌ به فاصله‌ی چند روز بسیار خنک و لطیف شده بود.‌ دو هفته به پاییز مانده بود ولی برگ‌های درخت گیلاس شروع به ریختن کرده بودند. همین چند روز پیش بود برگ‌ها را جمع کرده بود، اما انگار نه انگار. حیاط پر شده بود از برگ‌های ریز و درشت درخت گیلاس. از آنجایی‌که مدل خانه درب به ساختمان بود، حیاط خانه به دیوارهای همسایه‌ها محدود و مسدود می‌شد و برگهای بیچاره  راه خروجی نداشتند. دوباره می‌بایست آنها را با جاروب از کف حیاط جمع‌ می‌کرد. چاره‌‌ی دیگری نبود. نگاهی  به درخت پرمهر انداخت. می‌دانست باید صبورانه شاهد جدایی هزاران برگ از شاخه‌ها باشد. روز بعد باران بی‌خبر از راه رسید. همان بارانی که آمد و یادش داد که او زورش بیشتر است. حیاط پر شد از برگ‌های شناور روی آب_ هم چشم‌نواز بود و هم کارتراش.

  • این شهر کوچک نیز آنچنان هیجانی رفتار می‌کند که بین فصل‌ها به کسی اجازه‌ی نفس کشیدن نمی‌دهد. همین‌که نیمه‌ی مرداد می‌گذرد ساکنانش را غافلگیر میکند؛ هوایش در چشم‌به‌هم‌زدنی رو به خنکی می‌رود و کولرهایی که یک ماه و اندی  به راه بودند و شبانه روز شش هفت ساعتی کار می‌کردند، بلادرنگ شیفت کارشان تمام می‌شود و تا سال بعد استراحت می‌کنند. مردم شهر می‌دانند که فرصت زیادی برای بدرقه‌ی بساط سرمایشی در استقبال از بساط گرمایشی ندارند.

  • تمام برگ‌ها را جمع کرد. صمیمانه کنار درخت نشست. منتظر شد تا چای‌ش کمی سرد شود. به کمی قبل‌تر برگشت؛ به فصل بهار و تصویر شکوهمند درختی که شب‌ها همچون عروسی با لباس برفی غرق شکوفه خودنمایی می‌کرد. آن بهار هم باز بارانی آمده بود و یادش داده بود که زور او بیشتر است_ یک‌تنه نصف شکوفه‌ها را از درخت جدا کرده بود و زیباییش را به تاراج برده بود. اما درخت با طمانینه در جبران زیبایی‌اش جای شکوفه‌ها را با برگ‌های سبزفام و نی‌نی گیلاس‌های نورسته پر کرده بود. او مجدد جان گرفته بود و به بار نشسته بود. روزها می‌گذشتند. گرمای ساطع از آفتاب روز به روز داغ‌تر می‌شد. باد نیز رقصان با موسیقی وهم‌آور در رقابت با او هلهله‌کنان می‌وزید. در این رقابت مجهول بسیاری از گیلاس‌های نوچه‌ و کم‌توان  از درخت جدا شدند و به زمین افتادند. آن زمان هم آفتاب و باد بودند که به او یاد دادند که زورشان بیشتر است.

  • گذشت و گذشت. گیلاس‌هایی که دودستی به شاخه‌ها چسبیده بودند و از دست باد و باران و خورشید جان سالم به در برده بودند، سرخ و براق و تپل چشم‌ها را مجذوب خودشان می‌کردند. تا جایی‌که دست می‌رسید  و ممکن بود در امتداد دست‌ها چیده می‌شدند و پرمزه‌گی طعم‌شان آنچنان کششی ایجاد می‌کرد که نمی‌شد به راحتی از آنها دل کند. آنها به همان ترتیبی که می‌رسیدند چیده می‌شدند. چند روزی چهارپایه در دسترس نبود؛ داخل باغ بود و گیلاس‌های بالای درخت از دست ساکنانان خانه در امان بودند. اما دو زاغی چشم سفید رژد با همدستی چند گنجشک زبل از راه رسیدند و در کمتر از یک هفته هیچ گیلاسی را از نوک خود محروم نکردند و از تک‌تک آنها لب و گازی گرفتند، نصف و نیمه خوردند و رفتند و به این ترتیب هفته‌ی پرعیش گیلاس‌خوران‌شان به شادمانی به کامشان سپری شد. آن پرنده‌ها نیز آمدند و به او  یاداوری کردند که زورشان بیشتر است. درخت حلیم و سلیم به پاییز نزدیک می‌شد. روشن بود که بی‌‌ برو‌ و‌ برگرد تمامی برگ‌هایش را به پاییز خواهد سپرد. به تجربه و به یقین باور داشت که چرخه‌ی حیات‌ او بلاشرط و بلاشک، شرایط پرچالشی را پیش روی او خواهد گذاشت که زورشان از او و حتی باغچه‌بان  بیشتر خواهد بود. او بی‌پیرایه و بی‌پروا، بالنده و سرزنده سایه‌اش را به حیاط و گل‌های باغچه می‌گستراند و طراوت‌ش را از آن خانه دریغ نمی‌کرد و همچنان چرخ فرتوت باژگونه‌ اما بسیار دلکش و دلفریب زندگی‌اش را با پذیرش شرایط خوب و ناخوبش در آرامش می‌چرخاند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *