«لبخند ژکوند»

   خیلی پیش مبلغ پانصدهزار تومان به دوستی بدهی داشتم. چون مخاطبم کارتخوان نداشت و در کل تمایل داشت از همه پول دستی بگیرد رفتم تا این مبلغ را دستی بپردازم. بعد از احوالپرسی و گپ‌و‌گفت متعارف و تعارفات معمول، ضمن تشکر از لطفشان کیفم را باز کردم تا پول را تقدیم کنم؛ عادی و مطمان دست بردم داخل کیفم تا پول را بردارم. اینور کیف، اونور کیف، زیر کیف، ته کیف، لای برگه‌ها و دفترچه‌ها، کتابچه‌ها، جلدعینک. اما نبود که نبود.                             زیپ کیفم هم باز نبود که تصور کنم شاید از آن لغزیده و افتاده باشد. دوستم هم به کمکم آمد تا دقیق‌تر بگردد بلکه پیداش کنیم. اما اثری از پول نبود_ حتی جایش هم تر نبود_ غیب شده بود. همانطور که خوشحال خوشحال آمده بودم, با چهره‌ای ریخته و لبخندی ژکوندمابانه به امید دیدار خداحافظی کردم.
   با خودم می‌گفتم: «کاش لااقل نگفته بودم که آمده‌ام بدهی‌ام را بدهم. خیلی مسخره شد. کاش کار دیگه‌ای هم به‌جز تسویه پیش آمده بود.»_تصور اینکه فقط رفتم پولی را بدهم و فقط هم پول توی کیفم نبوده کمی مضحک بود. خودم خنده ام گرفته بود از کار خودم و قیافه‌ی حیران دوستم.
    به خواهرم زنگ زدم که ببینم احیانن پول داخل ماشین جانمانده که گفت متاسفانه نیست. زنگ زدم منزل و آنها هم گفتند که آنجا هم نیست و لابد توی جیب داشتم و در مسیر انداخته بودم و متوجه نشده بودم همان مسیر را کمی برگردم و بگردم. این احتمال آرامبخش و منطقی‌تر بود و تکلیف را تا حدی روشن می‌کرد اما مشکل اینجا بود که من جیب نداشتم. خلاصه دست از پا درازتر برگشتم منزل و با همان لبخند مونالیزا غذای مورد علاقه‌ام را که آماده بود مفصل نوش جان کردم و قصه تمام شد. خواهرم گفت: «به این لبخند و اشتها نمی‌آید که پانصد هزار تومان گم کرده باشه. یا اگه گم کرده پیدا نکرده باشه. بازیه؟» گفتم: «باور کنید پول‌ه غیب شد. خودمم هشت‌وحیرونم اما شما بگو چه کاری از دستم برمی‌آد من همون را الان انجام بدم.» گفتند: «همینقدر که با اشتهاتر از ما و بیشتر از ما خوردی، متوجهمان کردی که وقتی تو عین خیالت نیست و راحت غذاتو خوردی ما کاسه‌ای داغ‌تر از آش که نیستیم. این‌ که تو غذا بخوری و ما حرص بخوریم یعنی یا تو حالت خوب نیست یا ما. ولی راستش را بگو چی شد؟» گفتم: «به جان خودم اگه بدانم. منم مثل شما.» گفتند: «پس چرا حرص نمی‌خوری و میخندی؟» گفتم: «آخه خنده ام هم حرصه اما هیچ کاری‌ش نمی‌تونم بکنم که بخوام بهش فکر کنم. خودمم اول حرص خوردم که پانصدهزار تومانم گم شد رفت اما بعد که دستم را از چاره کوتاه دیدم به خودم دلداری دادم گفتم حالا به جای اینکه فکر کنم پانصدتا هزارتومانی یا هزارتا پانصدتومانی گم کرده‌ام ناچارم راحتترش کنم بگویم همان پنج‌تا صدتومانی یا نهایت ده‌تا پنجاه تومانی را گم کرده‌ام. مبلغ پول که همان مبلغ‌ه اما اینجوری انگار یه جورایی دردش کمتره وگرنه همین الان هم که این پول پیدا بشه مشتلق هم میدم.»                                      به این ترتیب ناگزیر با خرد کردن آن مشکل، درد ابتدایی آن واقعن تقلیل پیدا کرد. هرچند پایان روز یک تماس داشتم از منزل که: «لطفن برای پولی که لای دفترچه‌ی بیمه توی جاکفشی جا گذاشته بودی مشتلق (مژدگانی) آماده کن_ به نسبت همان هزارتا پانصد تومانی که گم کرده‌ بودی.»

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *