فرشته‌ی کوچولو

   توی بازار که می‌رفت صاف می‌رفت سراغ سنتی‌فروشی‌ها. اماکن تاریخی که می‌رفت، باز مغازه‌های صنایع دستی و سنتی فروشی چاشنی بازدیدش بودند.  حتی اگر هم خرید نمی‌کرد حتمن ازشون عکسی می‌گرفت. آنروز هم این داستان تکرار شد. موقع ورود به مکان تاریخی خیلی چشم‌ودل‌سیری نشان داد و بی توجه به مغازه‌ای که ابتدای ورودی سبز شد بود سر سلامت به در برد و خوشحال و سربلند نفس عمیقی کشید که از آن پل خطرناک‌تر از صراط رد شده و به هوای نفس تسلیم نشده.                                                                     در پایان بازدید مکان تاریخی هنگام خروج از محوطه انگار یهو یکی یقه‌اش را چسبید و سرش را به سمت مغازه چرخاند. از او انکار که: “کوتاه بیا من فقط آمدم بازدید” و از او  اصرار که: “حالا یک نیم نگاه بندازی که نمی‌میری. درضمن انقدر هم پول توی کارتت نمانده که بی‌برنامه ولخرجی کنی.”                                                       به هر حال وارد مغازه شد، آن هم فقط به قصد دلگشایی. اما باز دیده‌اش کار دست دلش داد. دلش  هرآنچه  که دیده دیده بود را یاد کرد و جنگ بین دیده و دل و قول و نقل و پول  به راه افتاد. پس از کمی مجادله که این‌ طفلی‌ها کم‌کم داشتند راضی می‌شدند خانم مغازه‌دار بود که ول کن نبود. با غمزه‌ای مشتری‌کُش با چشمانی که گویا خالقشان کوک آخرشان را به عمد باز نکرده بود و با اشاره‌ی ابروانی به غایت کمند، لبخندی به فراخنای هر دو بناگوش زد و گفت:” خانم می‌تونم کمکتون کنم؟” جواب داد:”ممنونم. فقط کمک کنید نخرم.”  خانم خندید و گفت: “مغازه متعلق به خودتونه.” با خودش گفت:” تا حواسم جمعه و باور نکردم مغازه متعلق به خودمه و سرکیسه نشدم سریع یکی انتخاب کنم و برم.”                                                                                 پس از وارسی دورتادور مغازه که انصافن چیدمانش زیبا بود، به سراغ قفسه‌های ظروف رفت؛ نه یکی، نه ده تا، نه صدتا. نه فقط ظروف که پوشاک و زر و زیور و کاشی‌کاری و منبت و معرق و چرم و آینه و حصیر و سنگ و عاج _از شیر مرغ تا جان آدمیزاد._ از نقره و طلای روس و برنج و مس تا دمپایی کهنهههه، پلاستیک کهنهههه، آبگرمکن قراضهههه سماور شکستهههه _با نام عتیقه_ که البته این آخری‌ها را اینجا بدون بلندگو می‌فروختند و نمی‌خریدند.                                                                                                                               با تسلط کامل به نفس همه را نگاه کرد. بین آن هم ظرف کوچک خوش‌طرحی به چشمش خورد که برچسب قیمت نداشت اما به چشمش هم زیبا بود و هم جدید. اسمش را نمی‌دانست و خواست ازمغازه‌دار بپرسد که نگاهش به  برچسب ظروف هم‌جوار هم‌جنسش افتاد و از آنجایی که به شرایط اقتصادی بی‌ثبات آشنا بود، برحسب اطمینان  چند بار صفرها را شمرد و با کم و زیاد کردن صفر به واحد تبدیل کرد و اصحاب‌کهف‌وار متوجه شد که آن روز با هیچ واحدی احتمال خرید آن انتیکه نیست و فلوس لازم برای چنین عتیقه‌ای در کارت بانکی‌اش با محاسبه‌ی مخارج مانده تا پایان ماه لاموجود. اینجا بود که عقل حکم کرد نه تنها قیمت آن را سوال نکند که حتی  اسم اعظم آن شیء بزرگوار را هم نپرسد و به همن سبک زندگی ناتجملاتی و درویشانه خویش ادامه دهد.                                                                                                                               در خروج از مغازه قابهای انگشتر و گردنبند و دستبند بودند که جلوه‌گری کردند و از بین همه یکی  بیشتر دلبری می‌کرد انگار از او خواهش می‌کرد که آن را بخرد و با خود ببرد. دقیق‌تر نگاهش کرد. گردنبدی بود به شمایل کودکی با بالهای فرشته نشسته در حلقه‌ای پیچیده از عشقّه  که بر زنجیری ظریف تاب می‌خورد.                      به یاد خوابی افتاد که مدتی پیش دیده بود_ فرزندی که مادرش به او سپرده بود تا مراقبش باشد و آن کودک زیبا و جذاب در خواب مشتاق آغوشش بود. وقتی او رادرآغوش گرفت کودک معصوم آرام گرفت و با لبخند خود را محکم به او چسبیده بود._ بیدار که شد افکارش پر از تعبیر بود اما دقیقش را نمی‌دانست جز اینکه او را  کودک درونش می‌دید که به او پناه آورده و ازین پناه آوردن خرسند و آرام بود. بدون درنگ گردنبند را با همان حس خوب خرید. هر روز با سلام و بوسه به این سمبل یادآوری مراقب است تا هیچ آسیبی به کودک درونش نرساند و چشم از او برندارد و او را به دردسرهای ریز و درشت حاصل از شرایط زندگی دچار نسازد. تردید ندارد که تا زمانی‌ که حال آن کودک روبه‌راه و مساعد است حال خود او نیز مساعد و رو به راه است.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *