<کاش نمیدانستم که مقصود عشق نوشتنِ رمانی عاشقانه است.> _کدام رمان؟ این خطای ذهن توه. میدونی که من عاشقانه دوست دارم. _ تعریف ما از عشق متفاوت است، من روح کسی که عاشقانه دوست داشته را آزاد میگذارم و درگیر پرسش و تردید نمیکنم. _ شاید تعریفمان متفاوت باشد اما احساسمان متفاوت نیست. _ من این احساس انتظار را آنقدر تلخ تجربه کردهام که تکرارش را بر خودم حرام میدانم. فکر میکنم در هر انتظارِ انتظاری زیرکی پنهانی نهفته که سکاندارش شرایط است. _ قرار نیست همه یک مدل فکر کنند و تا حد تصور تو خودخواه باشند. _ سالها پیش هم اصلا درصدی قرار نبود اما بود. نهایت این انتظار و وفاداری مسخره چی شد؟ سرتا پای من را با زهری مسموم کرد که همچنان پادزهرش از رفع کامل آن عاجز مانده و امروزیها بیشتر مقصر راعزت نفس تو اعتماد به نفس تو و در کل خودخود تو میدانند که میبایست به روانشناس و مشاوره مراجعه میکردی و… که بفهمی مقصر و مسوول تویی و آن سیب با طعم خربزه و عسلی بود که میل کردی. وگرنه بقیه آدمای اطرافت انسانهایی بودند در قالب فرشتگان مقربی که برای امتحان تو دور و برت کرم میریختند میریزند و خواهند ریخت. تو میبایست حواست را خیلی جمع میکردی با هیچکس ارتباط نمیگرفتی در غار میخریدی و روابط اجتماعی که بلد بودی را برای کاوشگران آینده روی دیوارههای غار حک میکردی. رسالتت هم انجام شده بود. به همین سادگی. اینجا که مدینه فاضله نیست. اینجا از صراحت، روابط اجتماعی و تلاش در شفافیت احساس به خواب تعبیر میشود و خوابهای پیدرپی طبق شرایط متغیر و طبق طبقهی زیستی در قشری تعبیر به روابط روشنفکرانه میشود، در قشری دیگر نیاز طبیعی و در طبقهی آخر نیاز غیرطبیعی. _ عزیز من کاملن حرف و احساست را درک میکنم ولی تو با اینکه احساس منو میشناسی گاهی خیلی بدبینی. عجولی. _نه عزیز من. در نهایت خوشبینی هم عقل میگه انکار این احساسه به هر دلیلی و در هر زمانی از طرف تو خیلی راحتتره تا از سمت من. _ آخه چرا باید انکار کنم؟ بیانصافی میکنی. من رهات کنم؟ منی که دلم به تو گرمه و در تمامی لحظاتم در هر جمعی کنارت بودم و تنهات نگذاشتم ؟ _ اما بقیهی جمع هم به همان اندازه مثل من در کنار تو بودند. در ظاهر فرقی رو احساس نمیکردم _ اما تو که کاملا میفهمیدی احساسم رو. درک میکردی. _ خیلی جاها ازین فهمیدنه حالم به هم میخورد و آرزو داشتم مثل آدمهای زیرک در همه جنبه ولی تعطیل و نوپیشه در روابط اجتماعی بودم که باید بوکسل بشن تا بتونی ذرهای احساس ناپالوده از دستهای بیروحشون بگیری یا زهر حسادتهای مسمومشون رو کمی خنثی کنی. این احساسه حال خوبی بهت نمیده. _ میدونی که من تمام تلاشم رو کردم ازت غافل نبودم. _ تو بیش از حد توانت هم تلاش کردی و اون بخشش قابل تحسینه امامیتونستی کمی با شفاف بودن این تلاشت رو به حداقل برسونی. _ قشنگی قصههای عاشقانه به همین چالشها و غیرمعمول بودنشونه. _آها اینجا رو هم درست آمدی بالاخره داریم میرسیم به هم. ببین من هرچی فکر میکنم میبینم تو شیفتهی داستانی حتی داستان زندگی خودت و اگه من نویسندهی اون داستان باشم تو عملن قهرمان اون داستانی و دو یک برندهای. از طرفی هم این اتفاق سهم عشق منو از تو خیلی بالاتر میبره و من دو_ یک برندهام. این میشه برد برد. اینجای کار رو عشق کارش درسته اما اگه من آستانه صبرم که به لبریزی از شرایط رسیده لبریز بشه، دیگه کار به صفر و صد و قوانین مدیریت احساس ندارم. شرایط الان من شرایط ده سال و بیست سال قبل نیست که ده سال دیگه هم منتظر عشقم باشم که اسبش بین راه تیر خورده و لنگلنگان قراره روزی و روزگاری به مقصد برسه اونم مشروط به اینکه پرنس ما بین راه تسلیم شرایط نشه و دل به ازمابهترونی که سر گردنه در انتظار نشستهاند نسپاره و بعد یه وقتی برگرده که من دیگه اون آدم قبل نیستم چون اونم برای من آدم قبل نیست. اینه که ترجیح میدم قبل از اینکه کسی تسلیم شرایط بشه و منو توی برزخ رها کنه من تسلیم شرایط بشم و مراقب بقایای جسم و روحم برای بقیه عمر کوتاه یا حتی طولانیام باشم. _ باورم نمیشه این حرفها رو از تو میشنوم. این حرفات خیلی سنگینه. _گفتنش برای خودم سنگینتر از اونچه هست که شما میشنوی. _عزیز دلم تو میگی من چکار کنم ؟تو بگو لب تر کن من چشم. _ به نظر تو من میتونم به تو بگم که باید چکار کنی یا نکنی؟ اصلن مگه انقدری که تو از من میدونی من از تو نمیدونم؟ من فقط احساس میکنم من رو برای حفظ چیزی ارزشمند میخوای و دوست داری، حالا اون چیز میتونه عشق باشه، فرزند باشه، بنای خانوادهی ایدهآلت باشه یا هر چیزی که ذهن من به اون قد نمیده. گاهی حدس و گمان هم از حوصلهی صبور من خارجه. طبیعتن توان، انرژی و احساس سبکسری و سبکبالی یک دختر بیست ساله رو هم ندارم_ اگه داشتم مشکل داشتم _ اون سبک و مدل اندیشه و احساس سرزندهای هم که از من میشناسی جوهریه که خاص خودمه و همیشه داشتم و خودم هم در حد بقیه دوستش داشتهام. اما از من انتظار مجمع خوبی و لطف و عذار چو مه و آنچه خوبان همه دارند رو نداشته باش. من در حد توانم میتونم مثبت تغییر کنم، فراتر از اون کار من نیست و حتی کار عشق هم نیست. ببین عشق سربهراه من! من که تکلیفم با خودم مشخصه. با تو مشخص نیست…مینویسم حتی به همین درهمی و بدون پایان… شبیه بازی است رقابت نیست و برندهای ندارد _ هر چه تو بنویسی عالی است فقط بنویس. _ باشه عزیزم فقط بخاطر تو و برای تو مینویسم. : یکی بود یکی نبود. چون یکی بود یکی نبود یا یکی نبود و یکی دیگه بود قصهی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
آخرین دیدگاهها