من به تمام کتابهایی که بیپروا با تو حرف میزنند، به تمام کاغذهایی که تو حرفهایت را به آنها میگویی به آینهای که هر روز لبخند تو را میبیند، به آن موبایل چسبندهای که از تو دور نمیشود و همراه همیشگی توست، به آن شانهای فزرتی که چنگ در موهای تو انداخته و آنها را مرتب نوازش میکنند، به خواب خماری که به هرشب به سراغ چشمان تو میآیند، به ستارگان خبرچینی که رازهای تو را میدانند، به کلام تلخ و شیرینی که بر لبهای تو مینشینند، به نسیم سبکسری که گونههای تو را نوازش میکنند، به غذای چشمکپرانی که چشمانت از شوق طعم آن باز میشود، به موسیقی رامشگری که چشمانت از ذوق نوای آرام آن بسته میشود، به دستان غریب و آشنایی که از مهر و گرمی میفشاری، به پاهای عجول بیپروایی که در کنار پاهایت در هوایی آزاد قدم میزنند، به کفشهای مقیدی که تو را پایبند خودشان کردهاند، به آن اخبار گزاف و چرندی که تپش قلب تو را بالا میبرند، به چراغهای راهنمایی پلیسمآبی که روی حرفشان حرفی نمیزنی بدون اجازهشان حرکتی نمیکنی، به دفتر کاری که هر روز عاشقانه به آن سر میزنی و از آن غفلت نمیکنی، به مخاطبین نقطهچینی که از تماس و پیامهای تو اشباعند و به تمام کسانی که از من به تو نزدیکترند و از تو به من خوبتر… من در کل به تمامشان حسادت میکنم. تو بگو حسودم دیوانهام. بگذار این حق هم با تو باشد:حق با تو. اصلن من بیش از تصور تو هم حسودم، دلم میخواهد، تا وقتی که تو نیستی به تو هیچ ربطی ندارد. عزیزم!
آخرین دیدگاهها