پنجره‌ای رو به خیال

تو کیستی که من این‌گونه بی تو بی‌تابم و با تو می‌تابم؟ تو کیستی که مرا به دریای چشمانت دعوت کردی و با چشمان بی‌نگاهت رویاهایم را پرورش می‌دهی؟ یک‌بار نگاه پرسشگر اما خاموش من برای لحظه‌ای بر نگاه رازگوی تو لغزید و دیگر نگریخت. با درودی پذیرای من شدی که به بدرود آن نیندیشیدم. نگاه رازآلود تو با همان شرم شورانگیزش چه گفت که من پی‌درپی از آنها سروده‌ام؟ سالیان دراز حدیث چشم‌ها را بسیار می‌شنیدم اما عامدانه و آگاهانه از شاهراه عاشقانه زیستن به‌سرعت فاصله می‌گرفتم_ اصراری به یافتن حسی آشنا در نگاهشان نداشتم. وقتی با نگاه افسانه‌سرای تو آشنا شدم رازشان را آخرین حدیث چشمها خواندم و دعوتشان را بدون تشریفات پذیرفتم دعوتی که بین من و عشق  پلی از رویا ساخت و شهامت عبور از آن را نیز سخاوتمندانه به من بخشید؛ من و عشق دوباره آشتی کردیم. در آن دیدار پرسوال تو را به رخ نور محض دیدم و به صافی اشک و به پاکی آب. رویای دیرینه‌ی همان یار خوب خواستنی سراپاخوب که تمامی عالم در تمامی عالم یافتنش را آرزو دارند. با اینهمه این‌همه مجمع خوبی و لطف بودنش در من تردیدهای به خاک رفته را زنده می‌کرد. پرسشگرانه به دنبال یافتن عیب‌هایت سرتاپا گوش بودم و چشم. اما نه می‌شنیدم و نه می‌دیدم، نمی‌یافتم. تنها ترس و شرم و اضطرابی معصومانه‌ی کمیابی در تو می‌دیدم شدیدتر از انچه خود زمانی تجربه کرده بودم همان  ترس‌هایی که در خودم موجه می‌دانستم. احساس من مشتاقانه راغب بود که بداند تو از کدامین آسمان به سوی من پرگشوده‌ای که خودم را تمام و کمال در آینه‌ی قلبت به‌وضوح می‌دیدم. قاصدک مهربان چشمانت چه پیغامی آورد که اینگونه شوق مرا به نوشتن دوچندان کرد و نوشته‌هایم را جانی دوباره بخشید و در دلم عیشی بهشتی برپا کرد؟ کاش پرده از نگاه رمزآلودت برمی‌داشتی تا پنجره‌ی دنیای لبریز از مجهولات بر من گشوده شود و وجود آینده‌ی معلومی را در نیاز نگاه وحشی تو به نظاره بنشینم. نگاه دیگران تردید و اضطرابم را می‌افزود. احساسی که عنوان نشود ذهن دیگران را نیز معلق می‌کند_ ترس و تردیدشان از <نکند عاشقانه‌ای باشد>های نیازمندانِ جستجوگرِ عشق، از آنها رقیب پشت رقیب می‌سازد که از زمین و آسمان می‌رسند و شروع به عرض ارادت به یافته‌ی دیگران می‌کنند. هر  احساسی که به تو بخشیدم آنقدر طراوت‌بخش و بی‌پیرایه جاذب بود که دل‌های دیگر را  با امید جذب نظرت به سمت تو به تکاپو واداشت. این قصه برای من آشنا بود و چونان الفبای کودکی می‌شناختمشان این بود که راه نگران نشدن و نترسیدنش را نیز می‌دانستم. این روزها هرچند همچنان پر از سوالم اما آنچه را که بدانم نمی‌خواهی بپرسم را نیز مثل هرآنچه که پاسخش را می‌دانم نمی‌پرسم. از پرسش‌ طفره می‌روم وقتی که یقین دارم از پاسخ طفره خواهی رفت. اینست که بیشتر به دنبال احساس خویش می‌گردم. احساس نیاز به خلوتی که در آن من باشم و تویی که بگویی و بگویم. پرواز کلام و بوسه‌هایی  که بر لبان قفل‌شده‌مان می‌رقصند و با افسونشان می‌توانند ما را جادو کنند. فرصتی که همواره به هر دلیل برای من ممنوع و مسدود است. احساس نیاز به هم‌صحبتیِ گرم و رهایی که در آن صدها نفر بال و پر نمی‌زنند و چشمهای کنجکاوشان مشتاقانه به من یا تو خیره نمی‌شوند. فرصتی که می‌دانم حتی اگر تو خود به آن از من مشتاق‌تری  دلیل محکم‌تر از  اشتیاقت برای ایجاد نشدنش را داری.  آن دلیل هرچه که هست در نظر تو ارزشمند است و در نظر من بهانه‌های بچه‌گانه‌ای که گاه در قصه‌هایم داشته‌ام. من به وجودی فراتر از خیال نیازمندم که در عالم واقعیت من باشم و تو و آرامش خیالی و چای و کتاب و شعر و موسیقی. بودن‌های پر از احتیاط و اما و اگر عمری جاودانه می‌طلبد. مگر عشق چیزی جز پیوند صمیمانه و صادقانه‌ی دو قلب است که هر دو نگاهشان زیبایی‌های مشترک را زیباتر می‌بینند و از نازیبایی‌ها به کمک هم دور می‌شوند؟ مگر عشق چیزی جز اینست که بتوانی در سخت‌ترین روزهایت تکیه‌گاهی امن بیابی و جدا از هیاهو و همهمه‌ی روزگار قلب یکدیگر را آرام‌ نگه دارید؟ عشق  یعنی بودنها کنار هم دیدن‌ها و شنیدن‌ها و لمس دستها و خواندن قلب و درک هر آنچه بر هردو سنگینی می‌کند. کسی که وارد زندگی مشترک نشده همواره تمنای این احساسات  مقدس و ارزشمند را دارد؛ اما او نه می‌تواند مثل کسی فکر کند که یا از سر ناچار، مشروع و یا نامشروع با هر اسم و عنوانی، افیونی خواهش‌های بی‌بند می‌شود و دمی با این و آن دم دستی‌های آسان تمام احساسش را بی ملاحظه و سخاوتمندانه و نابالغانه ارزان می‌بخشد، نه مثل کسی که مطابق عرف و شرع به وصال محبوب رسیده اما سالهای پر از شوقش تخلیه شده و مابقی عمر از رابطه تنها یک مفهوم را می‌شناسد، و نه حتی مثل کسانی که عشق را و شعر را و احساس ناب را به مصلحت انکار می‌کنند و آنرا تنها به خدایی نسبت می‌دهند که می‌دانند و یا نمی‌دانند که او خود آفریننده‌ی این احساس ناب است و به مخلوقِ عاشق‌پیشه نیازی ندارد. اینست که او در برزخی قرار می‌گیرد که خود را به هیچ یک از آن سه گروه متعلق نمی‌داند؛ او تنها می‌تواند مثل خودش و به‌جای خودش در شرایط خودش بیندیشد. هر یک از ما شرایط منحصر به خود را داشت، هیچ یک از ما اشتباه فکر نمی‌کردیم اما هیچکدام چیزی جز سکوت نداشتیم و نمی‌گفتیم و به این دلخوش بودیم که با همین کم و بیش‌ها و شرایط ممکن، هم را می‌فهمیم. اینگونه شد که من بی‌پروا از کسی نوشته‌ام که مرا پله‌پله متهورانه بانگاهش آشنا کرد و روح خسته‌ از عشق مرا جامه‌ی مهر و ارزش پوشاند و منی که سالهای سال مدام دلم می‌خواست از هرآنچه که نمیدانم سریع بگریزم  را تا به این روز دربند همان نگاهی کرد که در خواب و بیداری به آن می‌اندیشم، از آن برای خودم می‌گویم و می‌نویسم و همچنان از او گریز نتوانسته‌ام. از نگاهی نجیب و ژرف و سرشار از احساس. نگاهی مسکوت، محجوب، مکتوم و مستور که جستن‌، یافتن و پرده‌برداری از رازهایش را کار هر کسی نمی‌دانستم و من چقدر خودم را خوشبخت می‌دانستم که به ‌هنگام و سرفرصت تمام احساس  زیبایش را از قلب متصل به نگاهش ربوده بودم. و شبی که ماه نیمرخ به جمع ما مینگریست برای من شب کامل مهتابی بود که برخلاف انتظار در انتظار حبیبم نبودم؛ او به فاصله‌ی چند قدم در کنارم بود_ در کلبه‌ای که در نظرم سعادت حضور در چنان ضیافتی بی‌پیرایه و پرطراوت  پاداش اعتماد و تعهدی بود قلبی و دوسویه و باز شور ترانه‌‌ی <شب مهتاب> که از دیرباز از نگاه او در دلم نطفه بسته بود و هرچقدر که می‌خواندمش تکراری نمی‌شد. آن شب گویا همه چیز متفاوت جلوه‌گری می‌کرد؛ نسیم نوازشگرتر می‌وزید، درخت سیبی که رایحه‌ی گلاب میداد و چلچراغ محفل جمع شده بود زیبایی ان شب را دو چندان می‌کرد. از یک طرف عشاق جوان دو به دو دست دردست نگار طنازی می‌کردند و از سوی دیگر خانمها و آقایان مجرد یا معلق  شم رقیب‌یابی‌شان را به‌کار گرفته بودند و بی‌نتیجه غرق در اندیشه بودند. در هرحال حس و حال من دگرگون نمی‌شد می‌اندیشیدم که آنها نیز چه راز من را بدانند، چه ندانند، چه تردید داشته باشند و چه اطمینان، من عاقلانه و عاشقانه و بی‌باکانه دوستش می‌داشتم. در جمع، در جوار رقیبان، در تنهایی که نمی‌یافتم، در خیال و رویاهایی که مرا به هپروت می‌فرستادند، در نوشته‌هایی که می‌نوشتم و در ترانه‌هایی که هم‌خوانی می‌کردم فارغ از هر حادثه و انجامی دوستش می‌داشتم. به‌جای اندیشه بر گذر عمر؛ سپاسگزار بودم و خرسند از گذر لحظه‌ها و روزهایی که فاصله‌ی رسیدن دستان من به دستان او را کمتر می‌کردند. او عشق نخستین من نبود اما واقعی‌ترین و نزدیک‌ترین و شبیه‌ترین عشق من به من بود.  آخرین امید من نیست اما آخرین، بهترین و کامل‌ترین باور من به عشق خواهد ماند؛ آنگونه باوری که اگر کسی بتواند آن را زیر سوال ببرد من با اطمینان کامل به تمام دنیا یک جمله خواهم گفت: “عشق توهم و سوءتفاهمی بیش نیست.” به همین اندازه این احساس برایم ارزشمند، زیبا و ستودنی بود.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *