در کودکی رویاهایم را آرام و یواشکی به قاصدک میسپردم. میبوسیدمش. قول میگرفتم که با خبرهای خوب برگردد. به عهدش وفا میکرد و زیبا و صبور در آسمان اوج میگرفت. با چشمهایم تا آخرین دم همراهیشان میکردم.
چندی گذشت. زمانه من را از دنیای کودکانهام جدا کرد. صبرم کمتر شده بود و شتابم بیشتر. گاهگاهی که اندوه دلم را میگرفت بهجای قاصدکها در حیاط خانه به انتظار کلاغهای خوشخبر مینشستم. زیاد منتظرم نمیگذاشتند. قارقار خوشخبریشان حاوی ایمیلهای پر از اُمید بود و تا دوردستها شنیدنش گوشنواز و مسرتبخش.
به فاصلهی مرور چند سررسید سالانه رویاهایم پیچیدهتر و بزرگتر شدند و از عهدهی کلاغها نیز خارج شدند. رویاهایم بزرگ بودند، پیچیده بودند دوردست بودند اما بودند. زنده بودند، زیبا بودند. آنها را یکییکی فانوسسوار به آسمان میفرستادم. تا دوردستها با نگاه همراهیشان میکردم و به دستان آسمان میسپردمشان تا دستگردان به فرشتهها برسند. تعدادی از آنها را در بطری رنگی زیبا مینهادم و به دل دریا رهایش میکردم. دریا مسیر را میدانست. تردید نداشتم به مقصد میرسد. سپس هم تلاش میکردم و هم به تعهدات خودم تا رسیدن پاسخ عمل میکردم.
تعداد تقویمها هشدار میداد که بعضی از رویاهایم به تاریخ انقضا نزدیک میشوند. سرعت فانوس و بطری با سرعت زمان هیچ تناسب و همخوانی نداشت. پیام شتاب دریافت کردم. عجولانه آرزوهایم را به هواپیما سپردم. هواپیماربایی مسیرشان را تغییر داد. هنوز اطلاعی از ان در دسترس نیست. حتی جعبهی سیاهش نیز پیدا نشد…
آخرین دیدگاهها