نبش خیابان زیر چتر نارون قدیمی پنجره ای در دل دیوار مزین به عَشَقههای رونده سنگ صبور مکالمات عابرانِ در انتظار و گریزان از باران و آفتاب بود؛
پنجره تکیهگاه رهگذران بود.
نجواها، شکوهها، بلواها، تملقها، تمناها و زمزمههای عابران را میشنید
پنجره عشقهای رهای مقید را که میشنید میشکفت؛ دلبند و پایبند.
پنجره نوای پر از وفای بیوفایی را میشنید و شاخ درمیآورد؛ خوشرقص بودند و ناسره.
پنجره از خیانت عابری به خویش به خاطر دیگری میشنید، میشکست؛ اصیل اما سادهلوح.
پنجره از خیانت به عابر دیگری به خاطر خود میشنید و خرد میشد؛ بدعهد و نابهکار.
پنجره از یک رهگذر چندین بگووبخند پیاپی با خطاب عشق اول میشنید، غش میکرد؛ شیاد و نانجیب.
پنجره از چندین رهگذر با خطاب یکی به عنوان عشق آخر میشنید، به کما میرفت؛ عاشقوشان خودفریب.
نفسِ پنجره از دود سیگار رهگذری که عشقش را خندان و سرمست دست در دست رهگذری دیده بود به شماره افتاده بود؛ همراز اما مغبون.
اشک پنجره به بغض رهگذری که دلدادهاش در بستر فراغ میسوخت جاری بود؛ عاشقکشی صبور.
.
.
.
پنجره صبور بود.
پنجره رازدار بود.
بابِ دلِ پنجره آفتاببهآفتاب به عشق رهگذران باز بود.
همواره رویای دلکش گفتگو با رهگذران را داشت.
اما آهنگ کلام پنجره مسکوت بود.
دستهای پنجره هرگز به شانههای رهگذران نمیرسیدند.
دستان مهربان او هرگز قادر نبود اشکهای همنشینان لحظههای کوتاهی که او را نمیشنیدند را پاک کند.
پنجره فقط میشنید.
شنیدهها را نیز نمیشد از هم سوا کرد و به مطلوب دل گوش جان سپرد.
بسیار شنیدنهای بیهناچار او، او را بهتدریح فرتوت و نومید کرد.
پنجره فرسود.
نمنمک بسته شد.
تنها به شنیدن زمزمههای مبهمی اکتفا کرده بود که نیک تعبیرشان میکرد.
پنجره آلزایمر داشت
به فراموشی مبتلا شد
اما تنها
عشقهای رهای مقید را
همواره درخاطر داشت
از دوردستها میشنید
میستود
میشکفت.
آخرین دیدگاهها