_ پاشو خواب افتادی. خواهرت اینا اومدن دنبالت. مگه نمیخوای بری؟
_ وای خدای من کجا؟ امروز جمعه است خواستم بخوابم. امروزم که خودت بیدارم نکردی دختر خانمت رسید. من خوابم میاد.
_ دارن میرن شیراز خواستن تو رو هم برسونن. برو تو ماشین بقیهی خوابت رو برو.
_ واااای مگه اینا برنامه ندارن؟ چرا خبر نمیدن. همینجوری هر وقت ویرشون گرفت راه میفتن.
_ حالا پاشو منتظرن معطلشون نکن. تا من خورد و خوراکت رو آماده میکنم تو هم وسایلت رو جمع کن.
_ بگو وایسن وسایلم رو بردارم لااقل. لطفشون هم اینجوری اسباب دردسره..
جمع و جور کرد و راه افتادن. توی راه کمی خوابید. خواهر صداش زد: “ساعت نزدیک ده شده. نمیخوای بیدار بشی حداقل خواب از سرت بپره؟”
_ بقیهاش رو میخوام توی اتاقم بخوابم. دیشب نخوابیدم. شما هم که سرصبحی بیخبر راه افتادی.
_ ما خودمون هم خبر نداشتیم. عصر میخواستیم بریم شیراز. بنده خدا امروز صبح بهمون زنگ زد اومدیم دنبالت . تو هم که با این وضعیت جوابت معلومه. ما رو مسخره کردی خواهر.
_بنده خدا کیه؟ جواب چی؟ حالت خوبه؟
_ من نگفتم اقوام شوهرم میخواد باهات حرف بزنه؟ هر وقت خواست بیاد و ما هم خواستیم بریم شیراز هماهنگ میکنیم هم برسونیمت محل کار هم همونجا باهاش صحبت کنی؟
_ خواهرِ من! شما چند هفته قبل این حرف رو زدی. انتظار داری من هرروز پشت در منتظر مینشستم تا شازده بیاد؟ خب خسته نمیشدی که این جمله رو یه بار دیگه قبل از آمدن تکرار میکردی من در جریان باشم. اصلا اگه من طرف رو هم ندیده نخوام این مدلی میرم باهاش حرف بزنم؟ صاف از رختخواب به پای میز مذاکره؟! نگاه من کن؟
خواهرش برگشت عقب و از چهرهی برافروخته و لحن پر از تغیرش خندهاش گرفت.
_ لااقل یه جا وایسید من یه کم سر و وضعم رو مرتب کنم.
_ صورتم رو ببین خشک شده اگه کرم بزنم میشه مثل زمینهای کویر. مرطوب کننده داری؟ دستپاچهام کردی برای خودم رو نیاوردم.
– بذار ببینم. نه منم جاگذاشتم.
_ چَربوب کننده چی؟
خواهر خندهاش گرفت و پرسید: چی؟
_ کرمی که چرب کنه.
_ نه اونو که اصلا نمیخرم صورتم جوش میزنه .
_ خدا لعنتت نکنه حالا من چکار کنم؟ روغن برای روی غذات چی؟ لابد اونم نیاوردی؟!
_ نه برعکس روغن ریختم روی برنج و ظرفش را نیاوردم.
خواهرش غشغش میخندید و او در حالت ترکیدن بود. با دستپاچگی گفت:
_ به من چه. من از ته قابلمهات از ته دیگ چربت به اندازهی دو سه قطره روغن لازم دارم.برمیدارم.
خواهر با تعچب و خنده:
_روغن نباتی؟
_ آره. کفش کهنه در بیابان نعمته. اگه اونم نباشه گریس ماشینت رو میزنم و کلاس و پرستیژ خودتون خطخطی میشه.
خلاصه خشکی پوست را با همون چند قطره روغن پوشاند و ضدآفتابی زد و مانتو و فرم عوض کرد و در عرض چند دقیقه از خماری در آمد و هوشیار نشست و پرسید:
_ کارات خیلی مسخره است. لااقل بگو بدونم چجور آدمیه؟ چی بگم چی نگم؟ کجا قراره صحبت کنه؟
_ صحبت رو که خودت بهتر از ما بلدی. باید ببینیش. اونم تو رو توی عروسی فلانی دیده و چیز زیادی ازت نمیدونه. خانوادهاش هم خانوادهی آرام و بی شروشوریاند و…. خواست دور از چشم این و اون یه فضای تفریحی صحبتی کنه و آشنا بشی باهاش و …
سر دوراهی منتظر شدند. سر وقت رسید. پیاده شد و جلو آمد و مودبانه سلام و احوالپرسی کرد و چای خوردند و فرصتی خواست تا صحبتی کنند. خواهر یواشی پرسید: “چطوره؟” گفت: تا اینجا که خوبه و چقدرم اتوکشیده و منظم و نظامیوار… و رفت تا صحبت کنه. آقازاده خواست قدم بزنه و صحبت کنه و فضا رو هم ببینه. قدش بلند بود و قدمهاش نیز. هر قدم او با دو قدم جبران میشد. دید اگه اینجوری پیش بره کمکم ناچار میشود که بدود و از مرز رد میشوند. گفت:
_ اگه ممکنه یه جا بشینیم و صحبت کنیم.
– البته. هرطور شما راحتین.
و زیر سایه درختی نشستند.
_ بفرمایید!
_ نه شما شروع کنید من هم هرچیزی لازمه خدمتتون میگم.
با لبخند و کمی حالت شرم و برافروختگی صورت اما پر از اعتماد بهنفس شروع کرد:
_ من چی بگم؟ من آدمی هستم خوشگل. خوشتیپ و خیلی خوب.
_ همین؟ اینهمه راه تشریف آوردیدکه همین رو بگید؟
یه مقدار جدیتر ادامه داد:
_ آره و دیگه چی بگم؟ من حسابدار پتروشیمی هستم. پنج ساله کار میکنم. خانوادهام مذهبی هستن و من کمی متفاوتم. عقایدم کاملا مثل اونا نیست. گیتار میزنم. نماز نمیخونم. ماشین ثبت نام کردم هنوز تحویل نگرفتم. حقوقم بد نیست اما من به اون راضی نیستم. ترجیح دادم با یه خانم کارمند ازدواج کنم که شرایطمون با هم جور باشه. حالا شما لطف کنید و از خودتون و کارتون بفرمایید.
_ من همین هستم که مقابل شما نشسته. خانوادهام از من مذهبیترند اما متعصب نیستن. من هم سه تار میزنم اما نمازم رو میخونم.
_ سر نماز؟
_ آره. اگه لازم باشه و خدا دلش بخوادچرا که نه.
_ حقوقتان چقدره؟
_ حقالتدریسم. زیاد نیست.
_ رسمی که میشید؟
_ معلوم نیست. حالا حالاها گمان نکنم.
_ ولی رشته شما نیاز دارن. فکر نمیکنین احتمال استخدامتون زیاده؟
وقتی دید که زیاد به حقوقه گیر داره گفت:
_ نه. همکارانم با سابقهی بالات هم هنوز رسمی نیستن. شما مادیات براتون خیلی اهمیت داره؟
_ آره چطور؟
_ پرسیدم.
_ یه سوال داشتم. چرا شما تا الان ازدواج نکردین؟
_ شما همسن من هستین. شما اول بگید که خود شما چرا تا الان ازدواج نکردین؟
_ من شرایطش پیش نیامده و کسی که شرایطش باهام جور باشه و دلایل شخصی دارم.
_ من هم شرایط دلخواهم پیش نیامده و دلایل عمومی هم ندارم.
_ حق با شماست. خب برام خیلی سوال بود.
و صحبت ادامه داشت و … اجازهی صحبت مجدد در فرصتی دیگه گرفت.
_ مشکلی نیست اگر سوالی بود که بتونم پاسخ میدم.
و کمی بیشتر صحبت کردند. تشکر کرد و اظهار ارادت کرد و منتظر فرصت صحبت بعد شد.و صحبت ادامه داشت و یه کتاب هدیه داد و رفت.
خواهر: چی شد؟
_ بعد متوجه میشی. اگه الان من بگم میگی تو حساسی. فقط یادت باشه این رو که من استخدام نشدهام هنوز.
_ من که نمیفهمم چی به چیه. خود دانی. چی بگم؟!
چند هفته بعد تماس تلفنی و…. اصل مطلب:
_ من از بچههای اداره کل برای استخدام سوال کردم گفتن یه سری قراره استخدام بشن. شما جزو لیست هستین؟
_ فعلا که نه متاسفانه.
چند هفته بعد:
_ من شرمندهام نمیدونم چی بگم. خانوادهام هم از دستم عصبی شدند اما هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم شما رو خوشبخت کنم. حقوق من با سطح شما نمیخونه.
توی دلش: (حقوق شما با سطح من نمیخونه یا حقوق من با سطح انتظار شما؟ من که از سطح انتظارم حرفی نزدم انقدری که شما چرتکه انداختی.) و بعد مودبانه و بدون تردید و تعلل گفت: _خواهش میکنم. خوشبخت باشید با هرکسی که بتونید خوشبختش کنید. منم چون اسمم توی ردیف استخدامیهاست و فعلا اولویتم کارمه و….
بعد گوشی را سریع بدون شنیدن ادامهی صحبت قطع کرد و گفت: “نکبت! اینبار از اول برو سراغ کسی که ردیف حقوقش برات معین باشه بعد باقی شرایطش باهات جور باشه.اما شفاف باش. بعضی افراد با صراحت و شفافیت، شفافیت بیشتری ایجاد میکنن.”
بعدم با خودش گفت: “میدونی که معیار آدمها با هم متفاوته و نباید قضاوت کرد. اولویتها شرایط رو جور یا ناجور میکنند.”
سال بعد دقیقا همین شده بود. ردیف حقوقی جور اما باقی شرایط نه جور بود و نه جور میشد.
آخرین دیدگاهها