اردیبهشت شیراز و روز معلم

ساعت یازده ونیم شد. از مدرسه برگشته بودم. ساعت کاری آن روزم کمتر از روزهای معمول بود. صبحانه و ناهار را یکی کردم و چند تا آهنگ ریختم روی فلش و کوله بار را بستم و راهی شدم.  هوا بهاری بود اما نسبتا گرم بود. طبیعت به شدت زیبا. گلهای شقایق هر دو سمت جاده را آزین بندی کرده بودند و به‌جای کلزا که تا چند روز قبل تمام مسیر را از زردی گل‌هاش پوشانده بود، شقایق‌ها با ناز  جای زردی دشت را با سرخی‌شان پوشانده بودند و مسیر را کوتاه می‌کردند و پر از زیبایی. طوری‌که خستگی نه به تنت  راه پیدا می‌کرد و نه به روحت. قرار بود یه گردهمایی کوچک داشته باشیم که شب قبل مطلع شدم برنامه‌ی همان ساعت فردا ردیف شده و هر کاری می‌خواستم بکنم فقط همون 9 شب تا فردا را وقت داشتم . داستانش را بعد سر فرصت خواهم نوشت. روز بسیار خوب و جدیدی در کنار دوستان جدید و فضای باغی مزین به گل و گیاه گذشت و بجز عطر درخت سنجد که توانست کمی اذیت کند همه چیز به آرامی و مطلوب گذشت. بیشتر کسانی که من را می‌شناسند می‌دانند که من رایحه‌ی شکوفه‌های  سنجد را دوست ندارم.در واقعیت هنوز  نمی‌دانم که آیا حس بد من به آن مدل شمیم  موجب حساسیت من شده یا حساسیت من باعث ملالت خاطر شامه‌ی من؟ ابتذا متوجه منشا آن عطر بینی‌نواز نشدم و فکر کردم احتمالا دوستانی از آن  عطر استفاده کرده‌اند. کمی گذشت و چشمهایم شروع کردند به اشک ریختن و کم‌کم به مرحله‌ی چندتایی عطسه و آبریزش بینی رسیدو خلاصه اشک چشمهام از حد نسیم و نور تند گذشته بود و آبشاری راه افتاده بود و صورتم داشت متورم می‌شد. بقیه با این موضوع مشکلی نداشتند. شاید حتی آن عطر را به این شدت احساس نمی‌کردند. موضوع جدی‌تر شد. چشمم به برگهای درخت سنجدی  روشن شد و با دنبال کردن آن متوجه شدم که  عطر و اسانس بماند که  درست در جوار اصل کارخانه‌ی  تولید عطر سنجد آن‌هم نه یکی و نه دو تا که  سنجدزار فرود آمده بودم. یعنی در آن گوشه‌ی کوچک دنیا در شهر شیراز بین آن‌همه از بین آن همه پوشش‌های متنوع، آن‌همه سنجد در جلوی لانه‌‌ی من یکجا سبز شده بود و از نارنج و پرتقال هم اندک اثری نبود یا من دقت نکردم و ندیدم. خلاصه با همه‌ی تفاسیر این فرصت کوتاه هم گذشت و اجازه ندادم هوای دلپذیر و لحظه‌های خوب کوتاه خاطره‌سازش صرفا بخاطر آن “سنجدو”ی غیرمترقبه که درصد کوچکی از کل ماجرا را در بر میگرفت خش بردارد و خراب شود. هر جور میشد باید آن دوساعت را به قیمت ترکیدن خودم و تمام شدن اشک‌هایم میماندم. خوشبختانه وقت خوب و زیبایی در کنار دوستان سپری شد و  زودتر از بقیه و سر وقت هم خداحافظی کردم تا به موقع برگردم و چند ساعت بعد هوای سنجد از سرم پرید و به روال عادی برگشتم..                                کل داستان آن روز که اینجا مجال گفتنش نیست به کنار، همین بخش کوچکش هم مثبت بود که  نوشتن  این مطلب را رقم زد و ادامه‌ی آن. ابتدا عرض کنم “واو”  این “سنجدو”  را که در سطر بالا نوشتم نشانه‌ی معرفه اسامی شیرازی نبود؛ ما استان فارسی‌ها گاهی به  انتهای اسم فرد یا چیزی که لجمان را بالا بیاورد نیز “واوَکی” اضافه میکنیم.  این یک کاربرد دیگر  “واو” در لهجه‌ی بعضی از مردمان فارس است از جمله همین کلمه‌ی “سنجدو” که احتمالا اگر زمان برنامه طولانی بود، بی‌تردید زورش به من و شرایطم غالب میشد و من را همچون  بادبادکی به هوا برده بود و کسی نمی‌دانست که تا به کجا برده بود.. این سنجدو من را بر آن داشت تا شروع کنم و چند تا از اصطلاحات شیرازی را که می‌شناسم را نیز بنویسم که نوشتن و خواندن آن خالی از لطف نیست

         *

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *