وزوز خرمگس قطع نمیشد. آرشه میکشید، توی ترومپت میدمید، اپرا میخوند، سرتاسر اتاق چرخ میزد و هر چی هنر و استعداد داشت رو رو میکرد. یکی دوبار بی محلش شد و سرش رو برد زیر پتو تا صداشو نشنوه. پتو بهاره بود و مانع صدا نمیشد. باخودش فکر کرد کاش زمستون بود و بجای این پتو لحاف روی خودش انداخته بود بود. بعد فکر کرد اگه زمستون بود که دیگه خرمگسی پیدا نمیشد. هنوز هوا نیمه تاریک بود. این اتاق فضای آنچنان باز و آفتابگیری نداشت. وقتی می خوابیدی میرفتی توی هپروت و دیگه بیدار شدن اعجاز میطلبید. زمان رو گم میکردی. وقتی هم که بیدار میشدی تا به ساعت نگاه نمیکردی متوجه نمیشدی صبح علی الطلوعه یا عصر علی الغروب. اون روز هم با هر فلاکتی بود با سلام و صلوات و توسل به امدادهای غیبی چشمهاشو تا نیمه باز کرد. خدایا بامداده؟ شامگاهه؟ چه وقته الان؟ اگه بامداد باشه که ناچار بشم برم سرکار چه خاکی به سر بریزم توی این هوای ملس بهاری (مثل فصلهای دیگه…) که جون میده برای استراحت و عشق و حال و خوشگذرانی؟
سختی های زندگی کم نبود موبایلش هم دومتری ازش دور بود. فکر کرد چطوری بهش برسه راحتتره؟ آرزو میکرد یه قلاب ماهیگیری کنار دستش داشت. وااای توی اون حالت انگار باید از کوه و دشت میگذشت تا بهش دست پیدا میکرد. به خودش میگفت ببین قانون پنج ثانیه رو بکار بگیر. تو میتونی باور کن تو میتونی. وگرنه توماس جیکس سبزه روی خوش برورو میاد به خوابت و یه نعره ی مستانه میزنه که تا ابد و یک روز بیدار بمونی. مرگ من تحمل کن فقط پنج ثانیه سختیشه. پنج ثانیه تحمل کنی تمام میشه و میگذره. چاره ای نبود به ندای قلب و وجدانش گوش کرد و سینه خیز و با کش و قوس شدید و مدید رفت و رفت ولی هنوز فاصله داشت. یه کم دیگه انگشتاشو کشید جلووو و بالاخره هوراااا موفق شد به هدف رسید. امااااا چشمش روز بد نبینه. همینکه دست برد تا اونو برداره دید ای داد اینکه موبایل نیست کتابچه است. بدتر ازین امکان نداشت. دردسر پشت دردسر. چطور ممکنه؟ الان چرا اون نباید موبایل باشه و کتابچه باشه؟ آخه توی این وضعیت چرا موبایل باید روی میز باشه خدای من؟! چاره ای نبود باید پا میشد. پنج ثانیه دوم رو اجرا کرد و با هر مشقتی بود از زمین جاکن شد بالااااااخره سلطان بلند شد آفریییین از زمین جدا شد و روی دو تا پا ایستاد و موبایل رو مثل کاپ قهرمانی بالا گرفت جای همهی تماشاچیان خالی بود.. چه تشویقی میشد… اما این وسط فقط خرمگس بود که اپرا اجرا میکرد و گوشش رو میخراشوند. به ساعت نگاه کرد.. یه آن تمام خونه و مدرسه دور سرش چرخید. متاسفانه صبح بود و باید میرفت مدرسه. بد بیدار شده بود اون هم یکساعت زودتر. طاقتش تاق شد. خرمگس هم با دیدن او مثل هلیکوپتر سمپاش تر میزد و انگار از دیدن اون وضعیت و کلافگی که ایجاد کرده بود ذوق میکرد و دلش غنج میرفت و مستانه خودش رو به درو دیوار میکوبوند. تصور کرد از اینکه اونو کلافه بیدار کرده زیادی خوشحال و سرمسته. یه کتاب دم دستش اومد برداشت بزنه ناکارش کنه. چپ و راست بالا و پایین، این بپر خرمگس بپر، این بچرخ و خرمگس هر هر بخند. دید اینجوری نمیشه. پرید توی هال و پشه کش رو آورد و یه دو تا خطا زد و آخری شترق خورد توی سر حشره ی نکبت بیچاره و نقش زمین شد. خیالش راحت شد و گفت حالا تو بخواب من بیدارم و نقاره میزنم برات. اومد با همون پشه کش جنازه رو برداره بندازه توی سطل که یه آن دید خرمگس دوباره پرید و تر تر کنون رفت بالا و باز مانور هوایی.. اینبار عصبیتر زوم کرد روی اون و در را باز گذاشت گفت مسخرهی عوضی اگه روزیت به دنیاست و قراره باشی من نمیتونم کی بدنیا اومدی اما نمیشه اینجا انقدری بهت خوش بگذره که یکی دوماه تحملت کنم پس لطف کن خودت مثل بچهی خرمگس حرف گوش کن و یا گم شو برو بیرون و دست از سر من بردار یا اگه هم اجل دور سر تو چرخیده اونجوری که تو داری دور سر من میچرخی، پس دیگه خود دانی و من و اجل اعظم. باز چند دقیقه فرصتش داد. دید که نخیییییر حالاحالاها مستی از سر ایشون نمیپره و بیرون برو نیست. اینبار هدف رو دقیق نشونه گرفت و با یه ضربهی فنی دقیق خرمگسه تبدیل شد به مرغک بی بال و پر_ احتمالا این آخرین ضربه صاف توی دهنش خورد ک صامت و ساکت به زمین شتافت …
<زهره>
آخرین دیدگاهها