مادرم که پرکشید
تمام مرا برد
اما…
در برزخی
از ماندن و رفتن
رها شده بودم؛
نرفته بودم
اما نبودم
تمام تنم درد میگرد
تمام روحم تیر میکشید
تمام روانم میگریست
تمام وجودم فغان میکرد
پایان همسفری من با او بود
هر چند
با خودفریبی
انکارش میکردم
مادر اما رفته بود.
درست به اندازهی
نیم دور گردش عقربهی دقیقه شمار
بعد از آنکه
پشت تلفن
برای آخرین بار
لبخند شیرینش
با من
سلام،
احوالپرسی
و خداحافظی کرده بود،
با آرامش
و سبکبالی
به مبدا هستی
پرگشوده بود..
به خانه که رسیدم
او رفته بود
با همان سلام ساده اما گرم
و همان خداحافظی معمولی اما سرد…
روزها
هفته ها
ماهها
و سالها گذشت
اما او برنگشت
نه با گریه و دلتنگی من
و نه با عشق و مهر و دلبستگی خود.
سفر او با دلبستگی و خودخواهی ما نیز برگشتپذیر نیست
بلیط رایگان این سفر برای همهی ما یکطرفه است
هرچند مقصد و مبدا در نهایت یکیست! < زهره >
چندی پیش پس از گذشت سالها از هجران مادرم کتابی از مجموعه کتابهای معرفی شده را خواندم به نام: <درسوگ مادر اثر شاهرخ مسکوب.> _کسی که خود رنجکشیدهی درد فقدان مادر بوده و نوشتههایش نیز به سادگی، سخت پذیرفتن سوگ مادرش را عیان و بیان میکند گویا نوشتهی زیبایش از دردش آن را مرهمی ساخته برای تسکین درد همدردانش. کتابیست پر از زیبایی و از جملاتی که در دل و ذهن من حک شده :
<من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشهی من زندگی میکند…>
واقعیت اینست که ما با هر شدت انکاری هرگز نمیتوانیم مانع تجربهی این فقدان شویم. ما همیشه زندگی میکنیم و همواره وداع میگوییم؛ با لحظهها، مراحل مختلف زندگی و با افراد. آنچه که دیر یازود ناچار به پذیرش آنیم اینست که در این سفر ما همسفرانی هستیم که هیچ چیزی ضمانت همراهی ما تا پایان این سفر را نخواهد کرد. اگر به حد کافی و طولانی عمر کنیم فقدان عزیزانمان را تجربه خواهیم کرد و اگر به حد کافی عمر نکنیم عزیزانمان این فقدان را تجربه خواهند کرد. آنچه مهم است پذیرش این رنج به عنوان بخشی از زندگیست _با تمام سختیهایش_ و مهمتر آنکه بهتر است به سهم خود عشق ورزیده باشیم و محبوبی را از دست بدهیم تا اینکه اصلا عشق نورزیده باشیم. با احتمال داشتن تجربهی این رنج، ارزش موهبتهایی که به ما عطا شده را بیشتر درک میکنیم.
آخرین دیدگاهها