ساده بگویمت دوست من
تو نیز مثل من
مثل ما
و مثل آنها
در کنه وجودت
تنهایی
گاه خودفریبی میکنی
اما
به یقین میدانی
که در این سفر
از ابتدا
تنها آمدهای
تنها بودهای
و تنها
خواهی رفت
همسفرانی داری
بعضی عزیزان تواند:
جگرگوشهای برایشان
و نور چشمند برایت
لطف شیرینیاند به زندگی تو
و شوری لطیفی به زندگیشان
گاهی به وسعت آفتاب به زندگیات نور میبخشند
و گاه تنها چراغت را نیز میربایند
همواره همان نیستند که بودند
هرچند تلاش کنی
همان بمانی که هستی.
تلخ واقعیتی
که پذیرشش
آنرا مطبوع که نه
اما قابل تحمل میکند
هرچند هرگز
به فریب ویرایشش نمیکند
و با تزویر زرقش نمیفزوند
و رَُخَش نمیآراید.
بختیار باشی
همسفران خوبی مییابی
از آغاز
تا جایی…
در کنارشان
زیبا میگذرد
گاه به کندی رویش
و گاه به سرعت رعد.
لطف میکنی
و مهر میبینی
هرچند
محدود و مشروط..
بدبیار باشی و اقبال نباشد
لطف میکنی
و آزار میبینی
هرچند محدود و بی قیدوشرط.
با این وجود انسان که باشی
لطف میکنی
عشق میتراوی
و رنجشی خلق نمیکنی.
انتظارت که سر برسد
مهرت را نیز
پنهان میکنی
دریغ میکنی..
و بده بستان را که بشناسی
مهر میورزی
اما
چون میزان میدانی
و ارزش میشناسی
آنرا هدر نمیدهی
گاه خود را فرشته و ناجی میبینی
اما همینکه واقعیت را بشناسی
حدشناس نیز میشوی.
ناسپاسی ببینی
یا غرق شدنت را شاهد باشی
قدری درنگ میکنی،
ترازو مینهی
سبکسنگین میکنی
و نَشتیهای دیوارههای مهرت را
با ادراک میپوشانی
و از هدررفت آن
میکاهی ..
با تمام انسان بودنت
با تمام عشق ورزیدنت
با تمام باورهای قلبیات
یقین دارم که دیر یا زود
روزی
جایی
اتفاقی
رفتنی
آمدنی
دردی
و یا رنجی
به تو میآموزد
آنچه را که رودکی نیز
خیلی پیش از من و تو
آموخته بود
و به ما رسانده بود که:
“با صدهزار آدم تنهایی
بی صدهزار آدم تنهایی.”
زهزه. اسفند ماه 1401
آخرین دیدگاهها